روایتی از متن و حاشیه دیدار شاعران با رهبر انقلاب
آقا بعد از شعرخوانی سبزواری گفتند: طیب الله انفاسکم آقای حمید. خیلی شعر خوبی بود، شعر جوانانهای بود. معلوم میشود آدم در نود سالگی هم میتواند شعر جوانانه بگوید. خدا دلتان را جوان بدارد و جسمتان را سالم
به گزارش «نسیم»، روایت مهدی قزلی از دیدار شعرا با رهبر معظم انقلاب که در KHAMENEI.IR منتشر شده به شرح زیر است.
وقتی وارد محوطهی حیاط بیت شدم فضا آرام بود و چند نفری نشسته بودند روی زیلوهای پهنشده در حیاط. هوا دم داشت، معلوم بود قبل از آمدن شعرا زمین را آب زدهاند. همه داشتند خوشوبش میکردند. بعضی نشسته بودند در صف دوم و سوم نماز، لابد به هوای نزدیکتر بودن به آقا. غافل از اینکه موقع آمدن ایشان تغییر و تحولات زیادی رخ میدهد. بین آنها که عقب نشسته بودند سیدسکندر حسینی را شناختم. شاعر اهل بلخ که در محفل شعر فجر کابل هم شعر خوانده بود سال گذشته و در افغانستان یک انجمن شعر راه انداخته بود به اسم مولانا. نشستم و سلام و علیکی کردم. پرسیدم از غیر ایرانیهایی که او میشناسد، گفت سیداحمد شهریار از پاکستان هست که در فارسی و اردو شعر دارد. از شعری که میخواست بخواند پرسیدم، یک شعر بلند نشانم داد که روی بعضی ابیاتش خط زده بود. گفت: اگر فرصت بشود، و خندید. محسن مؤمنی را دیدم با همان لبخند همیشگی و تسبیح فیروزهای رنگی که در دست میچرخاند. شعرا که میآمدند خوشآمد میگفت. شعرا یکییکی و دوتا دوتا میآمدند. خانمها در صفهای عقبی که به باغچه کشیده شده بود، نشسته بودند. آقای دستپیش روی صندلی نشسته و آرام بود. یک شاعر هندی و یک شاعر پاکستانی آنطرفتر روی صندلی نشسته بودند، مؤدب هم کنارشان. اسماعیل امینی مثل همیشه آرام و نجیب نشسته بود کنار درختی به تکیه. جواد محقق با سعیدیراد صحبت میکرد. کاغذها و کتابهای نویسندگان که آمد، آرامش جمع کمی به هم خورد. همدیگر را صدا میزدند و کاغذ و کتابشان را میگرفتند. شرکتکنندگان این جلسه که کمکم عمرش دارد به سه دهه میرسد، امیدشان به دیده و خواندهشدن کارهایشان زیاد است، به خاطر همین هول میزنند کتابشان را پیدا کنند که بدهند دست آقا. یک پسر جوان که تیشرت سیاه آستین کوتاه داشت و از گرما کلافه شده بود، بلند شد و آرام زیر لب میغرید: سردرد گرفتیم. مردیم. حوصلهمان سر رفت. هوا خاکستری شده بود و پرندههایی که روی کاجهای بلند خیابان فلسطین مینشینند، رفتند. شاید نیمساعتی مانده بود به اذان که آقا آمدند. جمع بلند شدند و صلوات فرستادند. آقا جلو آمدند به هر که میشد در آن شلوغی نظر کردند، نگاه کردند و سر تکان دادند به سلام. وقتی نشستند تازه معلوم شد صفها چقدر بههم ریخته. ازدحام شد به دیدن ایشان. از یک طرف میآمدند و از یک طرف میرفتند. سلام و خوش و بش. قزوه به رسم مهماننوازی، شعرای خارجی را جلو آورد برای معرفی. احمد شهریار رفیق سکندر را جلو هل داد و گفت: اگر قرار باشد پاکستان اقبال دومی به خودش ببیند، همین است. آقا لبخند زدند و گفتند: جدی فارسی هم شعر دارید شما. شهریار به زبان آمد که بله شعر فارسی هم میگویم. بعد پیرمرد هندی را راهنمایی کردند که اسمش دهر مندرنات بود. قزوه تندتند توضیح میداد که پدر و مادر مندرنات از مبارزین علیه استعمار بودند و از یاران گاندی. پدر مندرنات هم علاوه بر اینکه شاعر بوده در دولت جواهر لعل نهرو وزیر بوده. سه کتاب هم برای پیامبر صلیاللهعلیهوآله ، امام علی علیهالسلام و امام حسین علیهالسلام از شعر شعرای هندو جمع کرده. قزوه حرفش را تمام کرد که ایشان مسلمان نیست، هندوست. آقا صورت مندرنات را بوسیدند. بعد دکتر محمد اکرم آمد که آقا حسابی تحویلش گرفتند و بوسیدندش. انگار آقا او را میشناختند. بعد از او شاعری عرب جلو آمد که نفهمیدم کجایی بود، شاید یمن. از بین صحبتها "کیف حالکم" آقا را متوجه شدم و بعد "نصرکم الله علی اعدائکم". همین موقعها سبزواری آمد. به اقتضای پیشکسوتی و احوالش شعرا راه باز کردند تا او جلو برود. آقا خوشحال شدند و برای بوسیدنش گردن کشیدند. در حالت عادی هم صدای سبزواری سخت شنیده میشود چه رسد به شرایط ازدحام. بعد از احوالپرسی از حلقهی ازدحام بیرون آمد. همان پسر سیاهپوشی که از اوضاع شاکی بود جلو آمد. صورتش عرق کرده بود. آقا دست کشیدند به صورت پسر، پسر همان دست آقا را بوسید. لبخندش از محیط ریش پرفسوری آنکادرش بیرون زده بود و ردیف دندانهای سفیدش معلوم بود. آنقدر حواسش پرت شد که یادش رفت کتابش را بدهد آقا. شاعری از ترکیه جلو آمد با لهجهی استانبولی چیزهایی گفت. قزوه هم توضیح اجمالی داد که از شاعران مقاومت است در ترکیه. شاعر مسنی کپی شناسنامه و کپی سند ملکیای را آورده بود از آقا دستوری اداری بگیرد. یکی دو نفر پیرمرد را بلند کردند و حالیاش کردند اینجا جایش نیست. امید مهدینژاد هم مجلهی سه نقطهاش را داد و لابلایش کتاب کوچکی از طنزهایش. وقتی میرفت به من گفت: «اسم من را بنویس!» پنکهای پشت سر آقا میچرخید و باد میزد ولی تأثیری بر گرما نداشت. صداها یک خط درمیان میرسید اگر میرسید و گفتوگوها بیش از این بود. صدای اذان که بلند شد، محافظها جدیتر شدند و شاعرها پراکندهتر. صف نماز شکل گرفت و سجادهی سفیدی پهن شد برای آقا. آقا که از جمع رو برگرداندند سمت قبله دیگر شعرا به فکر جاگیری در صفهای نماز بودند. هنوز صدای اذان از دوردست میآمد که آقا ایستادند به تکبیر و حیاط ساکت شد و فقط صدای قرائت سورهی حمد ایشان میآمد. نماز مغرب خواندیم و بعدش آقا نافله خواند. نماز عشاء خواندیم و تا ما برویم دنبال کفشهایمان باز آقا نافله خواند. نمازشان که تمام شد و بلند شدند، عباس احمدی صدایشان کرد و کتابی سمتشان گرفت. آقا کتاب را نگاه کردند و با دقت خواندند: مخزن الا...شرار. تا نمک ترکیب نام کتاب به آقا مزه داد، خندهشان گرفت. ازآن خندهها که کمی غیر ارادی است و لابد دلچسبتر. کتاب را پشت و رو کردند و باز گفتند: مخزن الاشرار! این بار به لبخند. جمع برای افطار آماده بود و آقا همان ابتدای ورودی که سفرهی خانمها بود، ایستادند. خانمها که بیشترشان جوان بودند، جمع شده بودند به دیدن آقا. یک نفر از بین جمع گفت: آقا دعامون کنید. آقا با لبخند گفتند چشم... ماشاءالله، آدم از دیدن این همه شاعر در خانمها خوشحال و امیدوار میشود. یک نفر سریع انگشترش را درآورد و گرفت سمت آقا: آقا میشه این را تبرک کنید. آقا انگشتر را گرفتند و دعایی خواندند. انگشتر را که پس دادند چند نفر دیگر انگشترشان را گرفته بودند سمت آقا. یک نفر دیگر از خانمها گفت: آقا بعضیها که دعوت نشده بودند و نتوانستند بیایند، خیلی سلام رساندند. آقا انگشترها را یکی یکی تبرک میکردند، بین دعا و تبرک گفتند: سلام من را بهشان برسانید. آقا انگشترها را میدادند به همان یکی دو نفری که جلوتر از بقیه بودند و میگفتند: مواظب باشید به صاحبش برسد. آقا آرام رو برگرداند سمت مسیر. بالای پلهها هم کسی کتابی نشان ایشان داد. آقا پرسیدند: «این شهید قنوتی است یا قنواتی؟» آن بنده خدا گفت: قنوتی. آقا گفتند: «این شهید همانی است که مغزش را درآوردند؟» آن بنده خدا گفت: «بله عکسش هم توی کتاب هست.» آقا راه افتادند و گفتند: «بله کتاب را که خواندهام.» و این جمله چقدر از زبان ایشان آشناست: «این کتاب را خواندهام».
آقا که داشت مینشست برای افطار خودم را بین آقای محقق و رحماندوست جا دادم. رحماندوست پای مصنوعیاش را تکان داد تا جای من بهتر شود و گفت: مجلس، ما را از شعر و قصه انداخته و این را به آقا گفتم میدونی چی گفت؟ گفت: تا یک ورق از کلیله در گوشم شد / سیصد ورق از شفا فراموشم شد. سفرهی افطاری ساده اما کامل بود. نان، پنیر، سبزی، خرما، چای، حلوا، برنج، مرغ و البته آب. بین غذا خوردن آقا طبق معمول بعضی آمدند به سلام و علیک. آقا با یک دست آرام غذایشان را میخوردند و بینش جواب هم میدادند. بعد از غذا هم یکی از شاعران جوان آمد جلو که آقا بوسیدش. چیزهایی گفتند که نشنیدم. آقا به کسی رو کردند و گفتند: اینها حاضریراقان صحنه هستند. جوان ادب کرد و گفت: ما دلگرمیم به دعاهای شما. آقا گفتند: ای عشقِ دل افروز، دل من به تو گرم است. به خاطر کوتاهی شب برنامه باید زودتر شروع میشد.
ساعت نزدیک ۱۰ شب بود که قاری جلسه را رسمی کرد: إِنَّ الْأَبْرَارَ یَشْرَبُونَ مِن کَأسٍ کَانَ مِزَاجُهَا کَافُوراً...
بعد از قرآن قزوه جلسه را با شعری از مرحوم منزوی شروع کرد دربارهی امام حسن مجتبی علیهالسلام : از جانب خدای تعالی گُزین شدی آیینهدار حُسن جهانآفرین شدی
مجموعه محاسن روی زمین شدی قزوه آخر شعر گفت به این خاطر این شعر را از منزوی انتخاب کرده که منزوی مصادره شده به عاشقانهسرایی و خواسته این وجه شاعرانگی او را هم یاد کند. بعد رفتگان شعر معاصر را یکییکی یاد کرد و تذکری هم از آقا گرفت که: مرحوم بهجتی را نگفتید. قزوه به بزرگی حمید سبزواری در شعر و شاعری انقلاب اشاره کرد و همسنی او با مرحوم مشفق و مرحوم شاهرخی و از او خواست شعری بخواند. سبزواری سلام کرد و خواند: خوشنشینان ساحل بدانند موج این بحر را رامشی نیست دل به امید رامش نبندند بحر را ذوق آسایشی نیست آقا که بین شعر آفرین میگفتند بعد از شعرخوانی سبزواری گفتند: طیب الله انفاسکم آقای حمید. خیلی شعر خوبی بود، شعر جوانانهای بود. معلوم میشود آدم در نود سالگی هم میتواند شعر جوانانه بگوید. خدا دلتان را جوان بدارد و جسمتان را سالم. ممنون. قزوه رفت سراغ شعرای خارجی. دکتر محمد اکرم از پاکستان، پیر شاعران فارسیگوی آن دیار. از اقبالشناسان معروف. اینها را قزوه در معرفی دکتر اکرم گفت تا او شعرش را بخواند. اکرم پیرمردی کوتاه و تکیده و سر و رو سپید کرده بود که لباس بلند پاکستانی پوشیده بود. تشکر کرد از فرصتی که برایش مهیا شده و خواند: رندان بلانوش که سرمست الستند از هر دو جهان رَسته، به میخانه نشستند مستان قلندرمنش حلقهی همت هر بند گسستند و ز هر سلسله رَستند
اکرم که شعرش تمام شد آقا گفتند: خیلی خوب بود دکتر اکرم زنده باشید. من کتاب ایشان را دربارهی اقبال ۳۰سال پیش خواندم. از اقبالشناسان اردو زبان و فارسیدوست هستند. انتظار هم دارند که آقای دکتر حداد با ایشان همکاری بیشتری کنند، به من گفتند به دکتر حداد سفارش کنم. بعد کمی خم شدند جلو و به دکتر حداد نگاه کردند و ادامه دادند: بدینوسیله به دکتر حداد سفارش میکنم همکاریتون را بیشتر کنید. حداد عادل چیزی گفت در مایهی اینکه همکاری دارند. آقا جواب دادند: معلوم میشود کافی نبوده همکاریتان. دکتر حداد خندید، اکرم هم.
قزوه رفت سراغ دهر مندرنات هندی. از چهرههای شناختهشدهی شعر هندوستان و فرزند گبینات از شاعران بزرگ هندوستان. آقا به قزوه گفت: بفرمایید که هندو هستند. قزوه تأکید کرد که او و پدرش هر دو هندو هستند. دهر مندرنات یک رباعی از پدرش خواند: دین است حسین، فخر دین است حسین دین است امانت و امین است حسین چون خاتمالانبیا محمد بوده بر خاتمالانبیا نگین است حسین آقا چند بار سر تکان داد و آفرین کرد و گفت: ای بسا هندو و ترک همزبان / ای بسا دو ترک چون بیگانگان پس زبان همدلی خود دیگر است / همدلی از همزبانی بهتر است
قزوه شاعری از تاجیکستان را معرفی کرد، شاه منصور شاه میرزا. شاه میرزا سلام کرد و گفت: واقعاً برای من جای افتخار و سرافرازی است که در این محفل عرفانی شعر شرکت دارم و فکر میکنم در هیچ کشور دنیا یک رهبر بر جایگاه شاعر اینقدر ارزش قائل نیست که در ایران باشد. من زمانهای هم که در تاجیکستان بودم بیصبرانه این برنامه را دنبال میکردم و عاشقانه تماشا میکردم. بعد شعرش را خواند: دل اندوهپرور نباشد نباشد هما سایهگستر نباشد نباشد به شیرینی ذکر حق دلخوشم من سر سفره شکّر نباشد نباشد شاه میرزا یک جا در شعرش خواند: خوشا گم شدن در معاد نگاهت اگر صبح محشر نباشد نباشد آقا به شوخی گفتند: هست دیگر، چارهای نیست! جمع خندیدند و زود آرام گرفتند. شاه میرزا شعرش را تا آخر خواند و آقا آفرین گفتند. هم بر لفظ هم بر معنا. بعد از تشویق آقا قزوه گفت: من تأثیر شعرخوانی بعضی از دوستان را که از خارج میآیند میخواهم بگویم. پارسال دکتر شکلا شاعر هندو اینجا شعری دربارهی مولا علی علیهالسلام خواند. امسال برای ایشان برنامهای در دهلی میساختیم، یک استاد دیگر دانشگاه به ما گفت: وقتی شعرخوانی او در فضای مجازی منتشر شد و دانشجوهای ایشان آن را دیدند، ۱۲۰نفر از دانشجوها آمدند در رشتهی زبان فارسی ثبت نام کردند. آقا با لحنی طنزآلود گفتند: شما کارتان درسته! جمع خندیدند. قزوه فهمید در تعریفها کمی مبالغه کرده. گفت: البته این مال بزرگی این جلسه و خود آقاست. جمع همچنان میخندید.
نوبت رسید به زامیق محموداف که قزوه صدایش زد ضامیق محمودزاده. ضامیق را هم در باکو دیده بودم. شاعری اهل جمهوری آذربایجان با شعرهایی پرشور. جوانی بود دوستدار ایران. شعرهای مذهبیاش در آذربایجان پرطرفدار بود و یادم هست با حاج آقای اجاقنژاد نمایندهی ولی فقیه در باکو مرتبط بود. ضامیق سلام هموطنانش را رساند و تقاضای دعایشان و از آقا تشکر کرد که به حضور پذیرفته او را. آقا گفت: انشاءالله دعا ایلرم. ضامیق ادامه داد: من را هم لطفاٌ به اسم دعا کنید که از نوکران امام زمان باشم. ضمناً یک تبرکی هم ازتان میخواهم چون ما عطشمان زیاد است، حسرتمان هم زیاد است. بعد شعری خواند با نام دیارهای مظلوم. شعری در مظلومیت یمن و فلسطین و افغانستان و بحرین و آفریقا. آقا آفرین گفتند و به ترکی از آقای کلامی خواستند بعداٌ دربارهی برخی مضامین ترکی این شعر به ایشان توضیح دهد.
نوبت رسید به آقای حکمت از استهبان فارس. حکمت سلام کرد و خواند: «گنه کرد در بلخ آهنگری...» آقا فوری به شوخی گفتند: «عجب! جدیداً؟... قدیم هم بود ...» همه خندیدند. حکمت شعرش را خواند: یکی را پسر مست و مخمور بود ز اخلاق نیکو بسی دور بود یکی باغ انگور بودش پدر معیشت نمودی از این رهگذر چو مستی هر روز فرزند دید همه تاک آن بوستان را برید
شعر علی حکمت از دسته شعرهای اخلاقی بود. آقا آخر شعر گفتند: «کلمات خوب چیده شده و بدون حشو و زوائد. توی سبک شعر اخلاقی حشو نداشتن خیلی مهمه.»
قزوه اسم سیدسکندر حسینی را خواند. سید سلام کرد و گفت پارههایی از یک غزل مثنوی بلند را میخواند با مضمون اوضاع فعلی افغانستان. آقا به شوخی گفتند: حالا چند بیتش را میخواهید بخوانید. سکندر گفت: ۱۵-۲۰ بیت. و شروع کرد: ا ین قصه از سواحل آمو شروع شد با کوچ دستههای پرستو شروع شد ناگاه در مسیر قریبالوقوع مرگ تنها گذشته ثانیهای از شروع مرگ وقتی که ریخت قطرهی خون در میان خاک دیدم که رخنه کرده جنون در میان خاک این است شهر خسته و دنیای مردگان با من خوش آمدی به تماشای مردگان
سیدسکندر محکم و با صلابت شعر میخواند و البته کمی با سرعت. شاید به خاطر سؤال آقا دربارهی تعداد ابیات. شعر سکندر که تمام شد آقا خیلی تشویقش کردند به آفرین و ماشاءالله. و گفتند: «از افغانستان خاطرات شعری خوبی داریم ولی الان این خیز دوبارهی شعر در افغانستان خیلی جالب است.» آقا سر ذوق آمده بودند و سراغ آقای کاظمی را گرفتند: «آقای کاظمی نیستند؟» و البته کاظمی نبود.
قزوه امجد ویسی را معرفی کرد از سنندج. ویسی لباس کردی پوشیده بود. او سلام مردم کردستان را رساند و از آن دیار به سرزمین مجاهدتهای خاموش یاد کرد. اول شعری کوتاه و کردی خواند. تا تمام شد، آقا ترجمهاش را خواستند. ویسی گفت: شعر از ملا مصطفی بهسارانی بود به این مضمون که: وقتی که خوابم عمیق و رویایی میشود، دوست دارم تو را در خواب ببینم و قدمهای تو را بر چشمانم به تصویر بکشم. اگر همین هم نشد با مژههایم خاک قدمت را جارو کنم. ویسی بعد از این ترجمه غزلی فارسی خواند: روزی که نگاهم به دو چشمان تو افتاد همچون غزلی دست به دامان تو افتاد
بعد از اتمام شعر آقا گفتند: خدا انشاءالله شما را و همهی نفسهای گرم استان کردستان را که استانی فرهنگی است، برای فرهنگ این کشور باقی بدارد. ما در آنجا از مرحوم گلشن و ستوده خاطرات خیلی خوبی داشتیم، خدا رحمتشان کند.
رضا نیکوکار از گیلان معرفی شد برای شعرخواندن. او غزلی برای پیامبر صلیاللهعلیهوآله خواند: گفتند از شراب تو میخانهها به هم خُمها به وقت خوردن پیمانهها به هم تو آن حقیقتی که تو را مژده میدهند اسطورههای خفته در افسانهها به هم آقا نیکوکار را تشویق کردند و پرسیدند کتاب چاپ شده هم دارد یا نه؟ نیکوکار گفت کتابش را داده سر شب به آقا. آقا گفتند: این غزل شما بنده را وادار میکند بروم حتماً کتاب شما را از اول تا آخر بخوانم. بعد از جلسه اسم کتابش را درآوردم: خواب مشترک، انتشارات سوره مهر.
عباس احمدی قرار بود شعری طنز بخواند. به آقا گفت نقیضهای است بر یکی از شعرهای فاضل نظری. آقا پرسیدند از خود فاضل اجازه گرفته یا نه که احمدی گفت گرفته. بعد بیت اول شعر فاضل را خواند: مرگ در قاموس ما از بیوفایی بهتر است / درقفس با دوست مردن از رهایی بهتر است تا این بیت تمام شد آقا گفتند: آفرین... بعد رو کردند به فاضل و ادامه دادند: آفرین به فاضل. احمدی شعر طنزش را خواند. جاهایی کمی فلفلی، جاهایی کمی نمکی، خندهی آقا و حضار را دربرداشت: