حسین؛ تمِ خوشرنگ زندگیمان
محرم سال قبل هنوز همدیگر را پیدا نکرده بودیم. هر کداممان تنهایی میرفتیم مجلس روضه. من سر تا پا سیاه میپوشیدم و خودم را میپیچیدم لای چادر سیاه عربیام، یک زیارتنامه و چندتا دستمال میگذاشتم توی کیفم و راهی هیئت میشدم. همان هیئتی که سالها بود باهاش انس گرفته بودم؛ با در و دیوار حسینه اش، با آدمهاش، با سخنرانیهاش، با خادمهاش و چند بار خودم را توی جمع خادمها جا داده بودم و چند شبی توی دست و پایشان پلکیده بودم تا بعد سندش را به حسین (ع) نشان دهم و بگویم: پای نامهام را نوکرهات امضا زدهاند