از شعرخوانی بهمنی برای مشفق تا غزل‌های عاشقانه و مذهبی جوانان

کدخبر: 983698

نهمین محفل جشنواره شعر فجر که محفل شعر جوانان نام گرفته بود شب گذشته در تهران برگزار شد و نکته جالب آن اشعار مذهبی شاعران برای شعرخوانی بود

به گزارش خبرنگار «نسیم»، محفل جوانان جشنواره شعر فجر شب گذشته در تالار فردوسی خانه اندیشمندان علوم انسانی برگزار شد.

این محفل به دبیری و با اجرای حامد عسگری برگزار شد.

حامد عسگری با خواندن یک غزل عاشقانه برنامه را شروع کرد:

و من که رهگذری در صدای بارانم هنوز فرق تو را با خودم نمی دانم

تو هفت چلچله کوچی ،بهار تازه ئ من من شکسته، اسیر چهل زمستانم

تبر بگیر و بر آشوب و تن به تن بشکن مرا که شاخه ای از یک درخت عریانم

شبی بهشت خدا را به خاطر آوردم به اسم سیب رسیدم شکست دندانم

ترانه ، سایه ندارد ترانه بی برگ است به خاطر تو از این پس درخت می خوانم

سپند وکندر و آتش چه قابلی دارد بیا بیا که برایت غزل بسوزانم!!!

حامد عسگری در ابتدای این محفل شعرخوانی از مهدی قزلی، مدیرعامل بنیاد شعر و ادبیات داستانی ایرانیان برای خوش آمدگویی دعوت کرد.

قزلی: شعر بعد از انقلاب تکان جدی داشت و جوانان هم از این حرکت بی نصیب نماندند

قزلی در ابتدای صحبت هایش با بیان اینکه این محفل محفل جوانان است، گفت: اسم جوانان که به این محفل اطلاق شده است به این معنا نیست که پیشکسوتان شعرخوانی نکنند بلکه اساتید ما اینجا هستند.

وی افزود: شعر بعد از انقلاب تکان جدی داشت و جوانان هم از این حرکت بی نصیب نماندند؛ بدون اینکه تهدید باشند؛ پا به پای شعرای قدیمی و پیشکسوت حرکت کرده اند.

قزلی با بیان اینکه این جلسه پارتی بازی برای جوانان بود؛ گفت: این مجلس نهمین جلسه از محافل جشنواره شعر فجر است و دو محفل دیگر داریم که یک محفل شنبه برگزار می شود؛ ی محفل هم سه شنبه در قم؛ اختتامیه جشنواره شنبه 1ع اسفند در تالار وحدت برگزار می شود و امیدوارم که این جشنواره نظرها را جلب کرده باشد و بتوانیم راهمان را برای جشنواره های اینده باز کنیم.

محمدعلی بهمنی اولین نفری بود که برای شعرخوانی دعوت شد؛ بهمنی با یادکردن از استاد مشفق کاشانی شعری را در وصف این استاد شعر انقلاب خواند:

درک زمانت را زبان بودی تفسیری از فهم زمان بودی شرحی معاصر داشتی اما از نادران باستان بودی پیرانگی در صورتت پیداو در سیرتی پنهان جوان بودی

دومین غزل محمدعلی بهمنی غزلی عاشقانه بود مانند همه غزل های عاشقانه این شاعر:

دستی از پینه وپایی همه تاول با اوست آخرینی که همه همت اول با اوست

به گمان پوست نه ، سمباده ،ولی بی تردید طاقه طاقه دلی از مخمل و ململ با اوست

صورتش بوم ترکهای کویری ،اما راز سبزینگی سیرت جنگل با اوست

حرف شبنامه ی چشمش را تکثیر کنید که خبرهایی ازان تب زده مشعل با اوست

رنگ از چهره ی زنگار پریده است که نور از محاق آمده و صافی و صیقل با اوست

من که در اینه کاویدم و باور دارم حل لاینحل این گمشده جدول با اوست

سومین غزل عاشقانه بهمنی هم سلامی به عشق بود:

نشد سلام دهم - عشق را جواب بگیرم غـــرور یـــخ زده را ، رو بــــه آفتاب بگیرم

نشد که لحظه ی فرّار مهربان شدنت را بـــه یادگار ، برای همیشه قاب بگیــــرم

نشد تقاص همه عمــر تشنه جانـــــی خود را به جرعه ای ز تو - از خنده ی سراب - بگیرم

چرا همیشه تو را ، ای همه حقیقتم از تو من از خیال بخواهــــم و یا ز خواب بگیــرم

چقدر می شود آیا در این کرامت آبی شبانــه تـــور بیاندازم و حباب بگیــرم

حصــــار دغدغه نگذاشت تا دقیقـه ای از عمـــر به قول چشم تو : « حالی هم از شراب بگیرم »

خلاصه مثل مترسک گذشت زندگی من نشد که عرصه ی پروازی از عقاب بگیرم

حامد عسگری شاعر بعدی که برای شعرخوانی دعوت کرد، شاعر جوان علیرضا قنبری بود که دو غزل را برای حضار خواند.

گمانم ریشه رنج و غم و ماتم کی باشد گمانم علت هر غصه ای از دم یکی باشد

شبی ادم به این روز سیاه افتاد با این سیب چرا باید تقاص عالم و آدم یکی باشد

شعر بعدی قنبری نیز غزلی عاشقانه بود:

در من که می پیچد یارب یاربت آرام دل برده بود آرامش لامذهبت آرام آن شب که دور از دست من تب داشتی انگار در من کسی می سوخت از هرم تبت آرام

حسین زحمت کش شاعر جوان غزل سرایی بود که بعد از علرضا قنبری به روی سن آمد و یک غزل و یک ملمع را خواند: گـــرگم و دربــــه در خصــــــلت حیـــوانی خویش ضــــرر اندوختـــم از این همه "چوپـــانی" خویش

تا نفهمنــــد "خــــلایق" کـــــه چه در "سر" دارم سالیــانی زده ام "مُهــر" به "پیشـــانی" خویش!

منــــم آن ارگ! کـــــه از خــــواب غــرور آمیزش چشم واکـــرده "سحــــرگاه" به ویـرانی خویش

رد شـــــدی از بغـــــل مسجــــــد و حـــالا باید... یا بچسبیــم به "تـــو" یا به "مسلمــانی" خویش

گاه دیــــــن باعث دل "سنــــگی" ما آدم هاست "حاجیـــــان" رحـــــم ندارند به "قـربانی" خویش

توبه گیریم که بازست درش! سـودش چیست؟! من که اقــــــرار ندارم به پشیمــــــانی خویش!

مُهـــــر را پس بـــــده ای شیــخ کـه من بگذارم سر بی حوصـــله بر نقطـــــه ی پایــانـــی خویش

مجید سعدآبادی شاعر بعدی بود که به دعوت حامد عسگری برای شعرخوانی حاضر شد اما برخلاف رویه شاعران قبل که همه غزل خواندند سعدآبادیسه شعر سپید خواند:

درست شبیه عزراییل از در که وارد کلاس شد همه ترسیدیم و تا پای مرگ ایستادیم شبیه عزراییل نقشه ی ایران را که با مقیاسی کودکانه تر تخته سیاه کشیده بودم پاک کرد. گچ را برداشت و با معادله ای ثابت کرد هر که را بیشتر دوست داریم زودتر می میرد گفتم آقا صدای مرگ می آید گفت مرگ!

........

حیات خلوت با دو تا فرشته آب تنگ ماهی را عوض می کند بالکن با عزرائیل چند روزیست پدرم را زیر نظر گرفته و من در اتاق پذیرایی سر بچه جنی را گرم کرده ام تا مادرش شناسنا مه آتش را از ثبت احوال بگیرد قایم باشک بازی می کنیم من چشم می گذارم او با بسم الله قایم می شود او چشم می گذارد من با انالله مثل دوتا بچه که چاله چوله های مرگ را خوب یاد گرفته اند هی می خندیم و از دنیا می رویم هی می خندیم و به دنیا بر می گردیم حیات خلوت دست دور کمر فرشته ها انداخته من از صدای شکستن تنگ فهمیدم عزرائیل از شانه های بالکن روغندان قدیمی را بر می دارد و به لولای در می زند تا شب به سراغ پدر که رفت بیدار نشویم همه چیز عجیب است همه چیز عجیب تر از آن است که فکرش را کنی کتاب های کتابخانه جایشان را با شناسنامه ها عوض کرده اند و من تنها شناسنامه خودم را دوست دارم همان که جلد زرد دارد همان که صفحه آخرش آرزوهایم را نوشته بودم .......

تنها دو نفر مانده بودیم من اگر لبخند می زدم یعنی نیمی از انسان های دنیا خندیده بودند تو اگر بغض می کردی نیمی از انسان های دنیا گریه کرده بودند بلند شو بلند شو و آخرین گلایل دنیا را بچین تا نسل گلها در دستان دخترانه ات منقرض شود

منصور علی مرادی شاعر کرمانی که بود که با دعوت قرای حامد عسگری برای شعرخوانی آمد و دو شعر را برای حضار خواند.

غلامرضا طریقی شاعر ترک زبان با یک دوبیتی آذری شعرخوانی اش را آغاز کرد و بعد هم غزلی عاشقانه خواند:

من آتش عشقم که جهان در اثرش سوخت خورشید شبی پیش من آمد و جگرش سوخت

آدم به تب دیدنم افتاد و پس از آن هر کس که به دیار من آمد پدرش سوخت

تکتم سادات حسینی اولین شاعر زنی بود که برای شعرخوانی دعوت شد او که مادرش تاجیک و پدرش از اهالی افغانستان است دو غزل را در این محفل خواند:

از روزگار حمله ی چنگـــــــــیز با منند این مردمان خسته که از نسل آهنند

این شهر سرخ وارث دلتنگی من است؟ یا دختران بلـــــــــخ همه سرخ دامـنند؟

در شهر من فشنگ گلو بند زینتی ست آن جا به موی دخترکان گل نمی زننــد..

در باغ آرزوی زمــــین کال مانــــده اند چشم انتظار لحظه ی سرخ رسیدنند

.....

باید بچینم از لبانت چیدنی ها را از مرمر لبخندنت روشنی ها را شاعر بعدی پانته آ صفایی شاعر اصفهانی بود که او هم دو غزل عاشقانه را خواند:

قدم می زنی سر به زیر چقدر چقدر آه شب بی نظیری چقدر من از روز گستاخی اش خسته ام شب شرمگین ذلپذیری چقدر

.......

صفایی غزل ترانه را هم در این محفل خواند: موهاتو شونه نزن بادو پریشون می کنی به افق خیره نشو خورشیدو داغون میکنی

در بخش دیگری از این محفل موسیقی زنده برای حضار اجرا شد و بعد از آن شاعرانی مثل امیر مرزبان، سید حسین متولیان، جواد زهتاب و محمد سهرابی اشعاری را خوانند.

این جلسه که سقف زمانی خاصی برایش تعیین نشده بود باعث شد تا حامد عسگری از تمامی شعرایی که در سالن حضور داشتند برای شعرخوانی دعوت کند.

نکته جالب این محفل شعرخوانی و تفاوتش با جشنواره سال قبل شعر هایی مذهبی بود که در این محفل خوانده شد.

هر کدام از شعرا بعد از خواندن شعرشان تابلویی ر که یادمان جشنواره بر آن بود امضا می کردند؛ این محفل شعر خوانی که اولین محفل شعر در تهران بود بعد از خواندن حدود 30 غزل و شعر سپید به پایان رسید.

ارسال نظر: