جایزه "جلال"، کدام سبک زندگی؟
نگاهی به نامزدهای بخش رمان جایزه جلال آل احمد/ با خواندن "پاییز فصل آخر سال است" به یاد سینمای فرهادی افتادم. منطق اسکار را در توجه کردن به سینمای او میتوانم بفهمم، امّا منطق داوران جایزه جلال را در نامزد کردن این رمان، نه!
به گزارش «نسیم»، فارس نوشت: جایزه جلال آلاحمد امسال نامزدهای خود را در چهار بخش معرفی کرد.
در بخش داستان کوتاه کتابهای «آیا بچههای خزانه رستگار میشوند» اثر مهدی اسدزاده از انتشارات پیدایش، «بزهایی از بلور» اثر علی چنگیزی از نشر چشمه، «پلها» اثر احمد ابوالفتحی از نشر چرخ، «سمفونی سهشنبهها» اثر افسانه احمدی از انتشارات نگاه و «نگهبان تاریکی» اثر مجید قیصری از انتشارات افق به عنوان پنج نامزد نهایی معرفی شدند.
در بخش رمان نیز «پاییز فصل آخر سال است»، نوشته نسیم مرعشی از انتشارات چشمه، «دختر لوتی»، اثر شهریار عباسی، از انتشارات مروارید، «در خواب دویدن»، از مریم حاجیلو، از انتشارات افق، «عاشقی به سبک ونگوگ»، تالیف محمدرضا شرفی خبوشان، از انتشارات شهرستان ادب و «یاشماق»، به قلم نادر ساعیور از انتشارات روزنه در زمره پنج اثر نهایی قرار گرفتند.
در بخش مستندنگاریِ نیز این کتابها انتخاب شدند؛ «آب هرگز نمیمیرد» حمید حسام. نشر صریر، «آمدیم خانه نبودید» نسرین ظهیری. نشر ثالث، «تو در قاهره خواهی مرد» حمیدرضا صدر. نشر چشمه، «سفرنگاره» بهمن نامور مطلق. نشر سخن و «هدایت سوم» سید حمید سجادی منش. نشر سوره.
همچنین پنج کتاب «ادبیات انقلاب اسلامی و دفاعمقدس»، تالیف غلامرضا کافی، از انتشارات بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس، «بومیگرایی در ادبیات منثور»، نوشته مصطفی گرجی و فائزه واعظزاده، منتشر شده به همت انتشارات جهاد دانشگاهی، «روایتشناسی کاربردی»، تالیف علی عباسی، از انتشارات دانشگاه شهید بهشتی، «کلک خیالانگیز» اثر ابوالفضل حری، از نشر نی و «نقد، تحلیل و تفسیر چند داستان معتبر جهان»، نوشته فتحالله بینیاز، از انتشارات افراز در بخش نقد ادبی معرفی شدند.
در این بخش 4 رمان نامزد مورد نقد و بررسی گرفتهاند:
*پاییز فصل آخر سال است
«پاییز فصل آخر سال است» رمانی از «نسیم مرعشی» است در نشر چشمه. رمان در دو فصل با عنوانهای «تابستان» و «پاییز» نوشته شده که هرکدام سه تکه دارند و هر تکه توسط یک زن روایت میشود: لیلا که همسرش میثاق او را رها کرده و برای ادامهی تحصیل و زندگی به کانادا مهاجرت کرده؛ شبانه که در ارتباطی نامطمئن با ارسلان به سر میبرد و در ازدواجِ با او مردّد است؛ و روجا که در صدد تکمیل مدارک و گرفتن پذیرش دانشگاه و ویزای فرانسه است و به میثاق علاقه دارد. شخصیتهای این رمان همه با هم در ارتباطند؛ یا در دانشگاه و یا محل کار آشنا و دوست شدهاند.
در فصل تابستان شرایط نامتعادلِ این سه زن از زبان خودشان مطرح میشود و در فصل پاییز شکل دیگری به خود میگیرد: لیلا با کار در روزنامه زندگیِ جدیدی را آغاز میکند؛ شبانه در عینِ تردید به ازدواج با ارسلان تن میدهد؛ روجا که در گرفتنِ پذیرشِ دانشگاه در فرانسه ناموفق است، به کانادا و رفتن پیش میثاق فکر میکند.
رمان به سبک جریان سیال ذهن نوشته شده و ویژگی بارزِ فنیاش عوض شدنِ راویهاست. لحن و حتی محتوای کلام خصوصاً در جایی که لیلا راوی است، به آثار سیمون دوبوار شبیه میشود؛ آنجا که او هم زنی «وانهاده» را راوی داستانش قرار میدهد. «مرعشی» در انتقالِ دیتا به خواننده خساست به خرج میدهد و محتاط است. مخاطب را همواره در مقامِ کشفِ روابط و رویدادها تشنه میگذارد و لذتِ آن را تا پایان حفظ میکند. از این نظر خواندنِ رمان جذابیتِ خود را برای مخاطب دارد.
علیرغم توانمندی نویسنده در روایتِ تو در تو و مهارتش در جریانِ سیّال ذهن، شخصیتهای رمان خوب از کار در نیامدهاند. لیلا تیپ زنی وانهاده که همسرش را دوست داشته و در تنهاییهای پس از او باز هم عاشقش است. شبانه تیپ دختری که نمیداند نامزدش را دوست دارد یا نه! و روجا تیپ دختری بلند پرواز. روجایِ تکهی اول که از نگاهِ لیلا با او آشنا میشویم، یعنی تیپِ یک دوستِ بزلهگو که سعی دارد دوستِ شکست خوردهاش را فراموشی بدهد، روجای تکهی سوم که مخاطب را به دنیای ذهنیِ خود راه میدهد نیست. روجای تکهی اول تا آخرِ رمان دیگر تکرار نمیشود. البته این تفاوت بخاطر تفاوت در زاویه دید نیست، بلکه گسستگیِ شخصیت در عالم داستانی ضعفِ نویسنده، در پرداختِ شخصیتی که از دو زاویهی دید روایت میشود را میرساند.
هر سه زن از درک و شعور و فهم و احساسِ میثاق دم میزنند! امّا ما درک و فهم و شعور و احساسی در کاراکترِ میثاق نمیبینیم. مردی که همسرش را به راحتی رها کرده و او را با تمامِ رنجهایش تنها گذاشته است. نویسنده در مورد لیلا و میثاق حق را به میثاق میدهد و مخاطب را در قضاوتِ خود آزاد نمیگذارد.
رمان پیرنگ سادهای دارد و خرده پیرنگهایش نه تنها کامل کننده نیستند بلکه گاهی آزار دهنده هم میشوند. مثلاً شرح ماجرای سفارت خانه و ویزا گرفتن روجا که حدود بیست صفحه طول و تفصیل دارد، به قدری اضافی است که کاملاً ضرباهنگ داستان را کند میکند و این کند شدن هیچ کارکردی ندارد. تکهی سومِ فصل تابستان را میتوان کامل از رمان حذف کرد و آن مقدار اطلاعاتی که لازم است را در تکههای دیگر آورد.
درست است که راویها زن هستند و به هرحال چنین رمانی رنگ و بوی زنانه به خود خواهد گرفت، امّا رنگ و بوی زنانهی این رمان چنان فاقد عمق است که ما از زن بودن فقط وانهاده شدن، ماتیک و مداد ابرو و از این جور چیزها را میبینیم به اضافهی کلی «چی بپوشم؟» ها. خصوصاً اینجا که نویسنده جریانِ سیّال ذهن را استفاده میکند و راوی اول شخص است و مسألهی داستان درونی و احساسی است، اینقدر پرداختن به اتفاقاتِ روزمرهی زنانه تقریباً بیوجه است. نویسنده در ورودِ به ذهنِ کاراکترهایش ناتوان بوده، چرا که آنها را پرورش نداده و در همان سطح تیپیکال نگه داشته است.
اشرافیگری و لوکسگرایی و رفتارهای غربزدهی شخصیتهای داستان، در کنارِ تأکیدی که نویسنده به مهاجرت میکند، رمان را به سمت رمانی ضد ایرانی بودن سوق میدهد. هیچ کس هیچ گونه دلبستگیِ ملّی ندارد. هیچ احساسی به آب و خاک و مردمِ خودشان ندارند. میثاق به کانادا رفته و روجا میخواهد به فرانسه برود، سمیرا هم که ساکنِ فرانسه هست. حتی لیلا که همراهِ همسرش میثاق نرفته، به خاطرِ نوعی لجاجت و سنجشِ میزانِ عشق میثاق بوده است. البته همین نرفتنِ لیلا هم چفت و بستِ منطقیِ محکمی ندارد. لیلایی که تا به این پایه عاشقِ میثاق است، هرطور بود و به هرجا که بود همراهِ همسرش میرفت: این را منطقِ عشق میگوید، در حالی که منطقِ نویسنده نمیپذیرد. لیلا رفتارِ زنانِ «وانهاده» را دارد، در حالی که میثاق او را از خود نرانده، و لیلا بدونِ دلیلِ معقولی او را همراهی نکرده است. لیلایی که اهل ریسک است و برای رسیدن به خواستههایش کوتاهی نمیکند، چرا که به روزنامه نگاری مشغول میشود درحالی که مکانیک خوانده است. پیانو مینوازد در حالی که از آن پولی در نمیآید. چنین زنی به راحتی می تواند همین حالا تصمیم بگیرد و به میثاق ملحق شود. نویسنده از میثاق یک بت برای سه زن و مخاطبانش میسازد، از طرف دیگر میخواهد کاراکترِ زنِ آسیب دیدهاش را داشته باشد، امّا چون قرار است روجا در آخر با عشق به میثاق ملحق شود، نمیتواند میثاق را بد نشان دهد. میثاقِ خوب کار درستی هم کرده برای پرواز به سمت آرزوهایش. آرزوهایی که به القای رمان همگی فقط و فقط در خارج از این کشور به آنها امکانِ رسیدن وجود دارد!
سبکِ زندگیِ آدمهای «پاییز...» کاملاً روشنفکرانه، سکولار و پر از مظاهرِ غربی است. مهمانیهای آزاد، دست دادنِ زن و مرد (آنهم وقتی که برای بار اول است هم را میبینند)، بد حجابی و آرایشهای آنچنانی و مواردی ازین دست، در کنار عدمِ حضورِ کاملِ چیزی به نام خدا! از روی تمهیداتِ لیلا برای بیرون آمدن از شرایطِ بحرانیاش میشود سبک زندگیشان را متوجه شد. (تمهیداتِ لیلا: کار و شغل جدید، خرید لباس و کفش، حضور در مهمانی، پرسه در خیابانها، رقص و...) میگویم سبک زندگیشان چرا که این هم یکی از ایرادهای این رمان است که همه مثل هم زندگی میکنند. این عیب آنجا بدجور توی ذوق میزند که بدانیم لیلا اهوازی است و روجا رشتی و شبانه تهرانی و... امّا همه در رمان کاملاً تهرانی هستند. اصلاً تهران در رمانِ «پاییز...» نقش مهمی دارد و نویسنده خیابانها و حتی فروشگاهها را در داستان نمایش میدهد و نام میبرد.
خانواده در رمان به هیچ وجه استحکام ندارد. هیچ کس به خانوادهاش تکیه ندارد. فقط از دیدنِ هم خوشحال هستند، در حدّ یک دوست. شخصیتهای رمان به دوستی بیشتر از خانواده اعتقاد دارند. به همین خاطر است که مادر روجا به خاطر پیری و تنهایی و ماهان برادرِ شبانه به خاطر عقب ماندگیِ ذهنی، مزاحمانِ پیشرفتِ روجا و شبانه هستند. هرچند دوستشان دارند ولی در قبال آنها وظیفه ندارند. مادرِ ماهان از ماهان متنفر است و آرزو میکند که کاش سقطش میکرد.
هر سه زنِ رمان از بی هویتی و تنهایی رنج میبرند. ایران جای خوبی برای زندگی نیست. روزنامهای که لیلا در آن کار میکند توقیف میشود. ادامه تحصیلِ روجا و میثاق اینجا هیچ ثمری ندارد. خانواده نباید مزاحمِ پیشرفتها شود. این پیشرفتها حتی از پدر و مادر و تعهد زناشویی و... مهمترند. با خواندنِ رمان «پاییز فصل آخر سال است» به یاد سینمایِ اصغر فرهادی افتادم. منطقِ اسکار را در توجه کردن به سینمایِ فرهادی میتوانم بفهمم، امّا منطقِ داورانِ جایزهی ادبی جلال آل احمد را در نامزد کردنِ این رمان، نه!
*کتاب دختر لوتی؛ مستند روایی یا رمان؟
کتاب دختر لوتی رمانی رئالیستی ست که به قلم شهریار عباسی نوشتهشده و بهوسیلهی نشر ققنوس در سال 93 راهی بازار شده است. این رمان موفق شد در هشتمین دوره جایزه جلال، جزو پنج کاندیدای نهایی دریافت جایزه بخش رمان قرارگرفته و بدینوسیله محل توجه صاحبنظران قرار گیرد. در این یادداشت میکوشیم نقاط ضعف و قوت این کتاب را مورد واکاوی قرار داده و دقت این انتخاب را به قضاوت بنشینیم.
داستان این کتاب باخبر رسیدن حکم انتقالی یک دبیر فیزیک به شهر پلدختر شروعشده و با اتفاقاتی که با ورود دبیر به شهر رقم میخورد ادامه مییابد. عباسی که داستانش را حدوداً در سالهای 65/66 روایت میکند میکوشد با آمیختن حال و هوای جنگ در شهرهای نزدیک مرز و عشقی که در دل دبیر فیزیک جوانهزده، موقعیتی دراماتیک خلق کرده و مخاطب را تا پایان با خود همراه کند. او همچنین سعی دارد که شخصیت دبیر را که جوانی تهرانی ست درگیر دغدغههای مردم جنگزده کرده و خواننده را با داستانش به دل سالهای آخر جنگ ببرد.
داستان بهصورت خطی و از زبان من راوی نقلشده و بابیانی خاطره گونه تا پایان پیش میرود؛ و شاید همین زبان روایت مهمترین ایراد این رمان باشد. رمانی که اگر اسم رمان رویش نبود و ناشر و نویسنده مدعی نبودند این کتاب رمان است هیچ فرقی با کتابهای مستند روایی نداشت.
«دختر لوتی» علیرغم داشتن داستانی با درونمایهی دفاع مقدس و پرداختی ملموس و قابلدرک از روزهای جنگ از بعضی ضعفهای محتوایی رنج میبرد. نویسنده در این کتاب ادعاهای فراوانی کرده و توسط آن ادعاها جو خاصی را بر ذهن خواننده حاکم میکند که تا پایان داستان اکثرشان نقض نشده و اثرش را در ذهن مخاطب باقی میگذارد.
این ادعاها که ردپای بزرگنمایی و سیاه نمایی دربسیاری از آنها دیده میشود گاه تا مرز دروغ بودن نیز پیش میرود.«گفت: قدیمیها اعتقاددارند این پل را دختر و پسری که دو طرف کوه زندگی میکردهاند ساختهاند تا به هم برسند..... گفت: البته حالا که انقلاب شده این قصهها خریدار ندارد...ص 6» «رئیس آموزشوپرورش بعد از من و من کردن خواست لااقل وقتی به دبیرستان دختران میروم پیراهنم را روی شلوارم بیندازم .... نمیفهمیدم آنهمه اصرار برای چی بود، اما قبول نکردم.... ص 14» و قس علیهذا. او در پرداخت این سختگیریهای بهظاهر انقلابی و مذهبی بهقدری اغراق میکند که شخصیت دختر داستان تنها هدفش را رفتن از آن شهر اعلام میکند: «گفت: راستش فرق نمیکند. فقط دلم میخواهد بروم دانشگاه و از این شهر دورباشم...ص 16». نویسنده بابیانی اغراقآمیز از جو به وجود آمده در پلدختر علیه موسیقی، یک حکم کلی داده و ادعا میکند انقلاب هر نوع موسیقی را در آن شهر از بین برده است.» گفت: قبل از انقلاب بله؛ اما حالا دیگر نه. گفتم: چرا؟ ساززدن که بد نیست. گفت: اینجا شهر کوچکی است آقای دبیر. وقتی چیزی تغییر میکند، خیلی تغییر میکند». این دروغ بزرگ در حالی داستانی میشود که هر خواننده عاقلی میداند بسیاری از انواع موسیقیهای حلال و پیشرو در همان سالهای اوایل انقلاب جوانهزده و پسازآن راهش را به سمت جلو ادامه داد.
رمان «دختر لوتی» همانطور که گذشت در بهترین حالت یک متن مستند روایی ست که خاطرات یک معلم مهاجر و نحوه مواجه ش با جنگ را بیان میکند. در این کتاب که شخصیتهایش بسیار ضعیف و سطحی پرداختشدهاند، هیچ موقعیت دراماتیکی خلق نشده ودرحالیکه مشکلی جدی پیش پای شخصت خلق نمیشود تلاشی جدی نیز برای برونرفت از مشکل صورت نمیگیرد. گره داستان بسیار سطحی بوده و هیچ کششی به همراه ندارد.
این اثر که پیرنگی منطقی و جذاب ندارد، از خرده ماجراهای کافی و جذاب نیز تهی ست و همین امر موجب میشود گاهی تبدیل به گزارش و اعلامیه شده و حوصله مخاطب را سر ببرد. تعداد اندک خرده ماجراهای عباسی نیز هیچ کمکی بهپیش برد خط اصلی داستان نکرده و صرفاً کارکردی گزارشی دارد. بعضی از آنها مثل بردن «سازا» به تهران و دیر کردن سرنا وقتی برای خرید نان رفته، در کمال ناباوری و کاملاً بدون منطق نصفه نقلشده و در میانه رها میشود.
پرگوییهای ملالآور راوی و زیادهروی در بیان قضاوتها و عقاید شخصی گاهی تا جایی پیش میرود که کار تا سطح کتاب اجتماعی و علوم دبستان تنزل پیدا میکند.«میخواستم از حس لامسهام کمک بگیرم. بااینکه چشم عضو مهمی است و میگوییم تا چیزی را با چشم خودمان نبینیم باور نمیکنیم، ولی به نظرم لمس کردن از دیدن هم مهمتر است و انسان به حس لامسهاش بیشتر اعتماد دارد. ما وقتی وجود چیزی را بهطور کامل باور میکنیم که آن را لمس کنیم........ ص 93».
این ضعفهای فرمی که اگر بنا به موشکافی باشد در این کتاب بسیار یافت میشود در کنار بعضی ایرادات محتوایی؛ سطح رمان عباسی را تا زیر متوسط کاهش میدهد. مخلص کلام اینکه رمان «دختر لوتی» اگرچه در برآیند، تلاشی جهت ارائه چهرهای مثبت از دفاع مقدس ارزیابی میشود اما راه یافتنش به دور پایانی بهترین رمانهای سال 93 کمال بیانصافی و بیدقتی ست.
* «در خواب دویدن»؛ حتی نمی شود نماز خواند!
...اصلا دوست ندارم با روزنامه یا کتابی خودم را مشغول کنم. همیشه مردم سرشان توی چیزی است که داری میخوانی. مثل اینکه آنجا فقط نوشته اند "بفرمایید تو!" (ص 30) همه چیز توی «در خواب دویدن» مورد اعتراض و خسته کننده است؛ بیشتر، «حس و دریافت شخصی» حکم به این اعتراض می دهد و گاه مثلا «اخلاق و قانون».
مریم حاجیلو «در خواب دویدن» را در 174 صفحه نوشته است. ضرباهنگ تند، قلم روان و ساده، و تقسیم داستان به 32 قسمت کوتاه، خواننده را تاحدی جذب می کند. وجود قسمت های «مقدمه» و «موخره» در ابتدا و انتهای داستان، تکنیکی است که در این اثر استفاده شده است. نویسنده داستان را در آشغال ها پیدا کرده! سررسیدی با خاطرات دختری دانشجو در یک پانسیون، که اتفاقات روزانه در آن یاداشت شده است. یک شب پانسیون تخلیه می شود و تمام دخترها یا آواره می شوند یا به شهر خود برمی گردند. راوی متوجه می شود که مدیر پانسیون و مسئول خوابگاه دغل بازند و با بالا کشیدن پول بچه ها، فرار کردند. او که هیچ توانی برای پی گیری و مکانی برای ماندن ندارد، از دیوار وارد پانسیون متروکه می شود و از ترس و سرما به گوشه ای می خزد. تمام.
در موخّره می خوانیم که: شخصی با ناشر تماس می گیرد و می گوید که نویسنده واقعی خاطرات است و اینها داستان پردازی است نه خاطره! او حق تالیف یا هیچ پول دیگری هم نمی خواهد. این موضوع، علاوه بر ابهام، ضربه ای است که تمام حس مخاطب را فرو می ریزد. آنچه می ماند افسردگی، خستگی ذهنی و پریشانی است در یک مخاطب وارفته! این که کل یک داستان در سررسید یا دفتر خاطرات شخصی نوشته شده باشد و نویسنده ای قصد احیای آن را کند، تکنیکی قدیمی است که کششی ضعیف و پی در پی ایجاد می کند و راهبرد نویسنده برای نگه داشتن خواننده است و البته رمان را عامه پسند میکند.
ناتورالیسم به واسطه برجسته کردن فقر و شخصیت های محروم از نظر اقتصادی و عاطفی و فرهنگی، و اشاره ای به فساد اخلاقی، به کارگیری واژه های رکیک، و -تا حدی- تعریف حیوانی از بشر محصور با رویکرد ناسوتی (عقاب، اسب، ...) در داستان خودنمایی می کند: «فهمیدم زندگی تا چه حد می تواند گه باشد (14) / ابافیل خرکیف میشود (19)/ آب دهان گنده بندازم تو صورتش( 18)/ مثل مادهسگ می غرند (19)/ یابویی مثل من (19)/ میام جرتون ...(20) تخم قهوه ای چشم هاش به زردی می زند و آدم را یاد سگ بلاتکلیف می اندازد. (17) و ....
راوی (اول شخص شرکت کننده) شخصیت اصلی داستان است؛ دختری فراری که پدری بداخلاق و سخت گیر داشته، مادرش مرده و او از خانه فرار کرده؛ حالا هم دانشجوست. نامش عمدا گفته نمی شود -تا حاکی از این باشد که همه کس می تواند جای او باشد؛ او که شخصیتی پریشان و بدذهن و بی حوصله است، ارتباط خاصی با هم جوارانش برقرار نمی کند و تا حد ممکن دوست دارد تنها باشد. گاهی لبی هم به سیگار می زند. به عقیده او «افتادن کاری است که ما همیشه مشغول آنیم. گاهی می فهمیم گاهی نه. و چه اهمیتی دارد؟» (14) مادر او در یک روز طوفانی مرده و پدرش حتی یک قطره اشک برای او نریخته است. او از پدر خود متنفر است و با آب و تاب این حس را به مخاطب منتقل می کند.
ظاهر افراد مهم است و هر صفتی به فرد داده می شود تا تصویری از او به دست آید: بد دک و پوز، یغوره، چاقه، موفرفری، ... و یا «اون که دیگه جا واسه سوراخ کردن نداره. من یه بار که شلوار عوض می کرد ک[..] نامبارکش رو دیدم. راحت می شد باهاش برنج آبکش کرد. بس که آمپول زده بود.»(38)
ابهام و استعاره در داستان وجود دارد و قطعیت برخی موارد برای خواننده مشخص نمیشود. مثلا وقتی شخصیت می گوید: «کم کم دارم می فهمم که از هرچه گریزانم همان می آید سراغم، شاید بهتر باشد به طرف چیزی بروم که از آن گریزانم. ممکن است این جوری دست از سرم بردارد.» (28) مخاطب آماده می شود تا شخصیت داستان دست به کار مهمی بزند که نمی خواهد؛ اما چنین اتفاقی نمی افتد. برخی الفاظ نیز با مفاهیم استعاری خود به کار رفته اند تا به حال و هوای داستان کمک کنند. مثل وجود برف و سوز سرما، به هم ریختگی محیط خوابگاه، وجود بوهای بد و تشریح آن، صرع، قبرستان، غار غار کلاغ، باد و طوفان، آهن های قراضه و به هم جوش خورده، ساختمان های نیمه ساز، و ... که همه اشاره معنایی به خستگی، یاس، تنهایی، افسردگی، افکار مریض، سختی و بی محبتی، و ... در داستان دارد. ایماژهای بویایی زیاد استفاده شده و بوی متعفن از هر طریقی توصیف شده و در بسیاری از صحنه ها از این ایماژ استفاده شده، بوی عرق، استفراغ، باد معده، توالت، ... به این ترتیب حال و هوای رمان به روشنی پهلو به ابزورد می زند و رگه هایی از فمینیسم نیز دارد.
درون مایه و تم داستان بیش از یک موضوع را در خود دارد: رویدادهای دوره کودکی و نوجوانی فرد تا سالها بعد، زندگی او را تحت تاثیر قرار می دهند، برای او ناهنجاری های درونی می سازند و حتی باعث فروپاشی بخش مهمی از شاکله شخصیتی او می شوند. دیگر این که دختران جوان دست خوش ناملایمات زندگی و در معرض انحرافات اند؛ اگر خانواده بتواند آنان را بپذیرد، شاید آوارگی و آلودگی سهمشان نباشد؛ شاید. اما اگر خانواده ای نباشد، آینده ای مبهم و پرخطر برای آنان رقم می خورد. و موارد دیگر که قوت کمتری دارند.
نشانه هایی نیز از اعتراض به افرادی که ظواهری مذهبی دارند، واجبات دینی، و حتی اماکن مذهبی دیده می شود: مثلا «نمی داند برایم توفیری نمی کند بین چه جمعی باشم. بین یک عده تن لش کثافت، بین دله دزدها، یا بین مدعیان مومن پری صفت» (15) و معلوم نمی شود این مدعیان مومن چه خصوصیاتی دارند.
یا این که پدر این دختر، مردی است که با عروسی رفتن زن و بچه اش مخالف بوده و آنها همیشه در حسرت بودن در مراسم شاد عروسی بوده اند. از آنجا که هیچ توضیحی در این مورد داده نمی شود، شبههی مذهبی بودن پدر، در ذهن تیک می خورد.
در مورد نماز هم می گوید: برای خودم نماز می خوانم یعنی هروقت دلم بخواهد. شخصیت داستان، یک بار فقط نماز می خواند؛ آن بار هم نمی داند رو به قبله هست یانه (25)؛ و در مورد چادر: «سر قبری که باید قبر مادرم باشد دو مرد ایستاده اند و چند زن چادر سیاه ایستاده اند.» و امامزداه: امامزاده جایگاه قابلی در ذهن نویسنده ندارد. قبر مادر راوی، توی قبرستانی در زمین امامزاده است؛ و او کلا سر قبر نمی رود؛ این بار هم تا می رسد برمیگردد. و: «امامزاده به قدری کوچک است که حتا نمی شود توش نماز خواند. هوای مهآلود کلاغ ها را به قار قار انداخته. مرده های زیادی پشت ساختمان امام زاده خوابیده اند....» (140). «این سمت امامزاده می نشینم روی قبری که بچه دوسه ساله ای را تویش گذاشته اند و رفته اند...آدم هایی امده اند و از نداری آلونک هایی ساخته اند ....با این خیال که شاید بشود از قِبَل امامزاده به نان و نوایی رسید. بی خبر از آن که ساکنان زیر خاک امامزاده بی چیزتر و بی کس تر از آنی هستند که بتوانند دست بنده هایی مثل آنها را بگیرند.(143) و مورد دیگر: «وقت امتحان هاست. ..وقتی می شود تقلب کرد چرا باید درس بخوانی؟» ولی روز موعود برای تنها کاری که دل و دماغ ندارم همان تقلب است. ....می نشینم توی کلاس ... مهدی سیاه می آید تو.» (125)
برخی بینامتنیت ها هم معلوم نیست به چه نیتی انتخاب شده است: « صدای عقاب بدرقه شان کرد : نبینم فردا کسی دهن لقی کنه. ...برید ازونا بپرسین که شنیده ها رو دیدن... فهمیدین جماعت؟» (85) که بینامتنیتی با این ترانه: جماعت! یه دنیا فرقه بین دیدن و شنیدن/ برید از اونا بپرسین که شنیده ها رو دیدن/ راز سنگرای عشقو باید از ستاره پرسید/ .../ که در مورد جانبازان و دفاع مقدس توسط محمد اصفهانی خوانده شده است.
به هرحال نویسنده، حرفهایی برای گفتن دارد که برای شنیدن آن، جماعتی را صدا می کند؛ اما این حرفها از چه آبشخوری تغذیه شده اند و کدام تفکر به آنها جان بخشیده است، کلامی مبسوط می طلبد که این جا برایش تنگ است!
*«عاشقی به سبک ونگوگ»؛ روایتی سیاسی با درونمایه مبارزات مردمی در انقلاب
«عاشقی به سبک ون گوگ»، روایت داستان زندگی هنرمند نقاشی است به نام البرز که از کودکی در دامان خدمتکار و سرایدار خانگی یک سرتیپ وفادار به نظام شاهنشاهی بزرگ شده است.
نویسنده به موازات روایت زندگی البرز، داستان خانواده سرتیپ و سرکوب مبارزات مردمی علیه نظام پهلوی را روایت میکند. البرز که از ناحیه یک پا دچار نقص مادرزادی است، از کودکی همبازی نازلی، دختر سرتیپ میشود. نازلی در بزرگسالی نیز همپای البرز به نقاشی رو میآورد و دو دوست هم در هنر نقاشی و هم در احساس به هم نزدیک میشوند، اما نازلی در عین حال فاصله خود را با البرز حفظ کرده و در زندگی راه خود را میرود.
راهی که به شکست عاطفی او با همسرش میانجامد و نازلی در پی آن، مسیر لاقیدی در زندگی را پیش میگیرد. نازلی در آخرین سفر خود به اروپا، به رفتار پدر مشکوک است. او از البرز، همبازی دوران کودکیاش میخواهد در مدتی که به خواست و تصمیم پدر راهی اروپا شده است، پدرش و تمام رفت و آمدها به باغ و ویلا را زیر نظر بگیرد.
البرز مخفیانه سرتیپ و تمام رفت و آمد آدمهای دیگر را به باغ تحت نظر میگیرد. البرز به سفارش نازلی باید ببیند سرتیپ در نبود نازلی و مادرش زنی به خانه میآورد و یا خیر. البرز در باغ، در طی این مراقبتها، متوجه وجود دخمه و چاهی میشود که راز تحرکات مشکوک سرتیپ است.
سرتیپ به کمک تعدادی از همفکران نظامیاش انقلابیون مخالف شاه را پس از به قتل رساندن، به دخمه کشانده و به درون چاه میاندازند. آنان با هدف حفظ سلطنت و با اعتقاد به اینکه باید نهضت مبارزه علیه سلطنت را در نطفه خفه کرد، خودسرانه، و بدون اطلاع قدرت حاکمه و حتی بدون اطلاع مراکز امنیتی، کمر به نابودی انقلابیون بستهاند و سران انقلابیون را بدون باقی گذاشتن هیچ رد و نشانی از میان میبرند. سرانجام بوی تعفن در اثر انباشت اجساد از چاه بیرون میزند. سرتیپ و هم پیمانانش، با استفاده از گالنهای اسید، و ریختن آن به درون چاه، اقدام به از میان بردن بوی تعفن اجساد میکنند.
البرز با مخفی شدن در اتاق دختر سرتیپ و استراق سمع گفتوگوی سرتیب و تیمسار متوجه راز سر به مهر زندگی خود میشود. البرز از اتاق دختر سرتیب بیرون میآید و در میان راه متوجه صداهایی از دخمه میشود. سگ نگهبان خانه نیز با او همراه میشود. درون دخمه سرتیب اسلحه به دست، سر به درون چاه برده و گویی با شنیدن صداهای ناله قصد تیراندازی به سوی اجساد را دارد . سرتیپ سر بالا آورده و متوجه حضور البرز و سگ میشود. سرتیپ از دیدن البرز یکه میخورد. در این حال سگ به نشانه وفاداری به صاحبش نزدیک میشود و خود را به سرتیپ میآویزد. سرتیپ تعادلش را از دست میدهد و به همراه سگ به درون چاه فرو میافتد. البرز با شنیدن صدای پا از محوطه بیرونی باغ هراسان دخمه را ترک میکند. البرز چند ماه بعد، با هدف کشف راز زندگیاش، در جستجوی خانه تیمسار به مشهد رفته و با او ملاقات میکند. تیمسار البرز را به جا میآورد و سرانجام پرده از راز زندگیاش بر میدارد.
در ادامه نویسنده با تغییر زاویه دید داستان، با استفاده از زاویه دید دانای کل، معلوم میکند که پدر و مادر و نزدیکان البرز در اثر ظلم خان به مخالفت برخاسته و سرانجام در این راه به دست خان و آدمهایش کشته میشوند. البرز که نوزادی بیش نبوده توسط تیمسار به خانواده سرتیپ که صاحب فرزند نمی شدند آورده میشود. اما سرتیب و همسرش با آگاهی از نقص مادرزادی در بدن نوزاد، از بزرگ کردن او صرف نظر کرده و البرز را در اختیار خانواده خدمتکار و سرایدار خود میسپارند.
«عاشقی به سبک ون گوگ» داستانی سیاسی است و درونمایه آن مبارزات مردمی انقلاب علیه حکومت ستم شاهی ایران با رویکردی تاریخی است. داستان با زوایه دید اول شخص روایت میشود. البرز راوی داستان، فردی سرخورده در زندگی و در عین حال فردی باهوش و هنرمندی نقاش است که ترسها و اندوه خود را در هنر نقاشیاش پنهان میسازد. بدین سبب انتقال حسهای تازه از طریق شخصیت البرز و تلطیف آن با فضای هنر نقاشی، داستان را جذاب و خواندنی ساخته است. نویسنده با رفت و برگشتهای پیاپی در بستر زمان، گذشته و حال آدمهای داستان را به مخاطب میشناساند و شخصیتهای داستان را شناسنامه دار میکند.
در این مسیر، به نظر می رسد رها کردن دختر تیمسار و گسستن ناگهانی ارتباط عاطفی با او و فراموش کردن این موضوع که ماموریت او برای کشف حقایق توسط آن دختر و به عشق او بوده، تا آنجا که حاضر شده برای موفقیت در این ماموریتی که از طریق دوست بر عهدهاش گذارده شده، در لانه سگ روزها و ساعتهای طولانی به انتظار بنیشیند و سرتیپ و رفتارهایش را بپاید، چندان پذیرفتنی نیست.
«من گذاشتم که باز هم توی تو باشم. اگر توی تو نبودم، این جا چه کار می کردم؟ این جا توی لانه سگ؟»
اما در بخش پایانی داستان، راوی خیلی زود، ناگهان به تمام آن احساسات پشت پا میزند. موضوع انقلابیون و سرانجام ماجرای دخمه و چاه باغ سرتیب را فراموش کرده و تنها موضوع فهم راز زندگی خودش برایش اهمیت مییابد. البرز حتی نازلی هم را تعمدا فراموش میکند. این گسست عاطفی و این حس عاشقی با حسهای لطیف و نقش برجسته راوی بر بوم نقاشی که حالا معلوم نشده است چه جایگزینی برای آن یافته، برای مخاطب قابل فهم و پذیرش نیست.
اما مهمترین مشکل داستان «عاشقی به سبک ون گوگ»، زاویه دید آن است. روایت زاویه دید اول شخص داستان، من راوی، در بخش پایانی کتاب، درست همان جایی که مخاطب با شخصیتها و راوی داستان انس و الفت یافته و مجذوبش شده، رها میشود و به سراغ زوایه دید دیگری میرود. در فصل نهایی، ناگهان روایت اول شخص تمام میشود و داستان در فصل پایانی، با زاویه دانای کل روایت میشود که در نظر اهل فن، ناگفته پیداست، این دو زاویه دید، تفاوت فاحشی در روایت یک داستان با یکدیگر دارند. این موضوع از آنجایی که به موضوع گرهگشایی داستان نیز مرتبط است، بیشترین لطمه را به داستان زده است. تا آنجا که مخاطب در فصل پایانی احساس میکند انگار داستان دیگری، بیهیچ ارتباطی به داستان اصلی روایت میشود.
به نظر میرسد اصرار نویسنده به روایت داستان از زاویه دانای کل در فصل پایانی، هیچ ضرورتی نداشته است. تنها علت روایت دانای کل، عدم اعتماد راوی داستان به نقل قول شخصیت داستان، یعنی افشای حقایق ماجرا از زبان تیمسار بوده است که البته این هم در پایان، در روایت دانای کل معلوم میشود که ماجرای راز سر به مهر زندگی البرز چندان تفاوتی با روایت تیمسار داستان نداشته است. ضمن آنکه به منظور دست یازیدن به گره گشایی در داستان، این امکان وجود داشته است که نویسنده با ترفندهایی داستانی، با همان زاویه دید اول شخص، فصل پایانی داستان را نیز روایت نماید و در نتیجه به ساختار فنی داستان آسیبی نرساند. کتاب، خارج از استاندارد معمول، فونت ریزی دارد و مخاطب کتاب خوان را اذیت میکند.
رمان «عاشقی به سبک ون گوگ»، به رغم برخی کاستیهای فنی، به دلیل مایههای ادبی، نثر پاکیزه، جزئی نگریها و حسی بودن، اثری زیبا و خواندنی است.
«عاشقی به سبک ون گوگ»، توسط انتشارات شهرستان ادب در 212 صفحه منتشر شده است.