روضهی قطار
روزهای آخر دهه چسبیده بود به روزهای شروع درس و بحث و مدرسه. به زیارت رفتهها و اهل تبلیغ باید برمیگشتند قم. من هم یکی از این هزار.
نسیم آنلاین : میرمحمدمیرصالحی: روزهای آخر دهه چسبیده بود به روزهای شروع درس و بحث و مدرسه. به زیارت رفتهها و اهل تبلیغ باید برمیگشتند قم. من هم یکی از این هزار. با تجربهها که هفتهها پیش بلیتشان را رزرو کرده بودند و چهار درصدیها هم مثل همیشه بدون غم سر میکردند. مانده بودم با ردیف قرمز قطارهای بعدظهر عاشورا. بلیتهای روز عاشورا تقریباً همه پر بود. باقی ماندهها هم سرکشتر از جیب من بود. چارهای نبود. مانده از مراسم شب عاشورا، تنها بلیت روز تاسوعا را خریدم. دلم یک گوشه از مشهدالرضا توی خیمه حسین ماند و راهی شدم.
توقف همیشه ۲۰ دقیقهای نماز مغرب تمام شده بود و تلق و تولوق قطار کمکم زیاد میشد. صدایی که به زحمت شنیده میشد انگار زیارت عاشورا میخواند. سرم را از در کوپه بیرون بردم که بهتر بشنوم. قسمت امشبام شاید همین ته صدای زیارت عاشورا باشد.
چند کوپه دیگر هم باز شد. جوانی بود شاید که جرأت کرد و طوری که صدایش توی همهی واگن پیچید گفت: بلندتر بخون ما هم استفاده کنیم. تقریباً وسط سالن بود کوپه ۵ یا ۶. در باز شد یک روحانی نشست وسط راهرو. سرش را بلند نکرد، دست روی سینه، سلام زیارت را داد و شروع کرد به مرثیه خوانی. شعری از حسان بود: امشب شهادتنامهی عشّاق، امضا میشود فردا ز خون عاشقان، این دشت دریا میشود دلنشین بود صدایش یا در آن لحظه خیرالموجودین، درهای باقی کوپهها هم کمکم باز شد. چند نفری هم نشستند توی راهرو.
نزدیک کوپه مهماندار ایستاده بودم. چندباری بیرون آمد. نگاهی میکرد و دوباره میرفت داخل. منتظر بودم بگوید: که اینجا جایش نیست، که ولمان کن وسط بیابان، که مأمورم و معذور و جمع کند بساط روضهمان را که تازه گرم شده بود. دوباره آمد، با یک سینی که لیوان آب جوش وسطش جا خوش کرده بود، رفت طرف روحانی روضه خوان. انگار هیاتی باشد و چاره صدای گرفتهی روضه خوانمان را خوب بداند. خیمه عزایمان با تمام کوتاهیاش، کسری نداشت؛ وعظ و مدح و مرثیه و سنگین و شور. دعا که کرد، هر کس رفت تو کوپه خودش. با همان سینی برای همه چای روضه هم آورد.