روایت هیأتی در شهرستان ایذه
عزاداری کنار بالین شهدای گمنام
دلشوره داشتم. با خودم میگفتم پس امسال چه میشود؟ ایستاده بودم توی حیاط و گوشهایم را تیز میکردم. نه صدای طبلی میآمد، نه سنج و نه دمام. سکوت بود فقط. یاد سالهای قبل افتادم که از هر سه دسته عزاداری اطراف خانهمان صدای نوحه بلند بود.
نسیم آنلاین : عبدالرحمن شریفی : راستش را بخواهید دلشوره داشتم. با خودم میگفتم پس امسال چه میشود؟ ایستاده بودم توی حیاط و گوشهایم را تیز میکردم. نه صدای طبلی میآمد، نه سنج و نه دمام. سکوت بود فقط. یاد سالهای قبل افتادم که از هر سه دسته عزاداری اطراف خانهمان صدای نوحه بلند بود. انگار زنجیرها را میدیدم که بالا میرفتند و با ریتم طبل بر شانهها فرود میآمدند. نگذاشتم بغضم بشکند. خودم را دلداری دادم که بالاخره شرایطی است که پیش آمده، استفاده از طبل و سنج و دمام را هم ممنوع کردهاند که باعث تجمع نشود. دو سه تا دلیل عقلانی دیگر هم برای دلم آوردم و به خیال خودم قدری آرامش کردم. شنیده بودم که بعضی از هیئات برنامههاشان را برگزار میکنند اما با تفاوتهایی. یکی از آنها برنامهشان را گذاشته بودند تپه نورالشهدا. که البته اهالی شهر تپه مینامندش. گفتم بروم آنجا. تاکسی گرفتم و راه افتادم سمت تپه. هرچند که دلم راضی نمیشد. آخر سالها عادت کرده بودیم به سینهزنی در فضای بسته حسینیه و هیأتها و حالا داشتم به مراسمی میرفتم که احتمال میدادم سرد و بیروح خواهد بود؛ با فاصله، با ماسک، بدون شور... . دوباره دلم را نهیب زدم که هرچه باشد روضه را میخوانند و مهم همین روضههاست. راننده از شیب تند تپه که در دامنه کوه قرار دارد، بالا میرود. بعضیها تنها، دو سه نفره یا چند نفره، با پای پیاده بالا میآیند. کرایه را حساب میکنم و پیاده میشوم. در نگاه اول تعداد ماشینهای پارک شده خیلی بیشتر از شبهای عادی است. از بالای تپه، یعنی کنار مزار شهدا صدای قرآن خواندن به گوش میرسد. مراسم را آنجا گرفتهاند. جایی که به شکل دایرهای بزرگ و مسطح است و حدود سه متری از محوطه اطراف آن که شامل پارکینگ و فضای سبز میشود بلندتر است. ورودی راه پلههایی که به سمت قبور شهدا میروند، دو سه جوان با لباس بسیجی ایستادهاند و بررسی میکنند که افراد حتماً با ماسک باشند. یکیشان آشنا از آب درمیآید. یکجورهایی همسایه هستیم ولی اسم کوچکش را بلد نیستم. خوشوبش میکنیم و خدا قوت میگویم. او هم با لبخندی که از پشت ماسک روی صورتش هم مشخص است یک پیس مایه ضدعفونی میریزد کف دستهایم. دستهایم را به هم میمالم و از پلهها بالا میروم. قبور پنج شهید گمنام-وسط دایرهای به قطر سی متر-نمایان میشود. یک سوم یا کمی بیشتر از این دایره را جدا کردهاند برای نشستن خانمها. گوشه و کنار هم قالیهای شش متری قرمز رنگی را میبینم که با فاصله پهن شدهاند. جایگاه منبری و مداحان را با داربست ساخته و با پرچمهای مشکی و برگهایی از نخل تزئین کردهاند. پشت سر منبری هم بنر بزرگی از ضریح طلایی رنگ و ششگوشه امام حسین (ع) نصب شده که زیبایی خاصی دارد. انگار که همین الآن روبروی آقا ایستادهای و دوست داری توی دلت سلام بدهی. کفشهایم را در میآورم و روی یکی از همین قالیهای شش متری مینشینم. منبری جوانی بیستوهفت، بیستوهشت یا نهایتاً سی ساله مینماید. صدای گرمی دارد و پختگی خاصی در حرفهایش هست. از محرم امسال میگوید و تفاوتش با هر سال. میگوید «من نمیدانم اما حتماً یک دلیلی داشته که امسال برای اولین بار کنار شهدا هیات برگزار میشود.» میگوید: «شاید شهدا میخواهند بگویند که ما غریب هستیم. امسال تو بیا برادر ما باش. بیا با هم روضه بخوانیم و گریه کنیم.» همینطور که منبری سخن میگوید حواسم میرود به چراغهای خانهها که از پشت جایگاه دارند سوسو میزنند. منظره زیبایی است. توی ذهنم خانهها و هیأتهایی را که الآن مراسم دارند مرور میکنم. با خودم میگویم چه خوب شد که آمدم اینجا؛ فارغ از هیاهوی شهر، در دامنه کوه، زیر نور ماه، خنکای نسیمی که گاهگاه صورت را نوازش میدهد. منبری از مسلم ابن عقیل میگوید. نورافکنها را خاموش میکنند. حالا ستارگان آسمان جلوه بیشتری دارند. مسلم را به دار میآویزند. صدای پای اسبان و زنگولهی شتران به گوش میرسد. انگار قافلهای در راه است. اسبها شیهه میکشند و شمشیرها در هم میشوند. ناله جمعیت بالا میرود. اشکها فرود میآیند. دم میگیریم و سینه میزنیم؛ با فاصله، با ماسک. نمیدانم چرا فریاد العطش به گوشم میخورد. دور و برم را نگاه میکنم. نه،
هیچ کودکی را نمیبینم که طلب آب کند. چشمانم را میبندم و بر سینه میکوبم. گروهی را میبینم که بر مردی هجوم میبرند. در دستهاشان نیزه، شمشیر، سپر، عصا، سنگ یا چوب است. انگار مادری دارد ضجه میزند. شیون میکند و میخواند: «پسرم، پسرم.»