سحر دانشور
برای آقا وحید جلیلی
مدل نگاه جلیلی همین بود، انقلابی گریِ جلیلی مرکز-پیرامون نبود، ما در انقلابی گریِ جلیلی تماشاچی نبودیم، ما کنشگر بودیم، بنابرتوانمان میدان می گرفتیم، بنابر علاقه مان می دویدیم و مرزها در این میان هیچ کاره بودند. جلیلی انقلاب را از تهران به شهرستان می بُرد، هنوز هم می بَرَد
نسیم آنلاین ؛ سحر دانشور: من یک شهرستانی ام، در استانی به دنیا آمدم که اخیرا سرِ فیلمِ عقدِ آن جوانِ 22 ساله با دختر 10 ساله، خیلی ها توی کامنت ها و مطالب و یادداشتهایشان «دورافتاده» خطابش کردند. همیشه البته همین لقب را داشت، توی این مرز و بوم، بعضی استانها مفتخرند به این لقب! در تمام سالهای گذشته هیچ وقت نتوانستم بفهمم این اصطلاح «منطقه دورافتاده» چه معنایی دارد. دورافتاده در نسبت با کجا؟ کجا مرکزِ عالم است که بتوان متر و مقیاسی برداشت و براساسِ آن جاهای مختلف را دورافتاده خواند؟ چرا مناطقی دورافتاده خطاب می شوند و برخی مناطق نه؟! اصلا مگر این همان منطقی نیست که جهان را به «خاور دور»، «خاورمیانه» و «خاورنزدیک» تقسیم می کند؟ این نگاه «مرکز-پیرامون» از کجا می آید؟! چطور این نگاه در مقیاس جهانی می شود تبعیض و استعمارگری و اَخ ولی، کاربردِ داخلی اش خوب است و ممدوح؟! راستش این سوال همیشه گوشه ذهنم بود همینطور پرسشِ چرا و از کی اصطلاحاتِ «شهرستانی» و «تهرانی» دارای بار ارزشی شدند؟ القصه! من و دوستانم با چنین سوالاتی قد کشیدیم. درباره شان حرف می زدیم و گاه به ریششان هم می خندیدیم! خوش بودیم، بدونِ خانه روزنامه نگارانِ جوان و نیمرخ و فرهنگسراها و آدم هایی که می توانستند به همسن و سالهایِ ساکنِ «مناطقِ دورنیفتاده» ما کمک کنند تا آنها زود زود رشد کنند و استعدادهایشان شکوفا شود و بعدش جایِ همان آدمهایی که رشدشان دادند را بگیرند! همه ما عینِ همه بودیم، فقط تفاوتمان در نقطه ای بود که ایستاده بودیم، آنها کمی «نزدیک» بودند، به کجا؟ خب نمی دانم، لابد به همانجایی که مرکز بود دیگر. القصه، ما خوش بودیم ولی می دانستیم یک جای کار می لنگد، به قولِ آن دوستم که الان خانم دکتری است و جمله اش را بارهای بار گفته ام: «ما همه را می دیدیم، ولی کسی ما را نمی دید»! آقای شفیعی هم می دانست یک جای کار می لنگد، می گفت: «بچه ها! هیچ کس به فریادِ ما و شما نمی رسد، فقط خودمانیم و خودمان! پس کتاب بخوانید، دانا شوید، درس بخوانید تا بتوانید کاری کنید.» ما هم می خواندیم، هرچه به دستمان می رسید می خواندیم. من عاشق نوشتن بودم، می نوشتم، هنوز آن سیاهه های جنون آمیز را دارم. اما خب کسی نبود که ببیند، جایی نبود که ریشه بدوانم. خلاصه کنم، ما جایی آن بالا بالاها نداشتیم! بالا بالا؟ خب آره دیگر! ما بیننده بودیم، حتی اگر انقلابی می شدیم، بیننده بودیم! تماشاچی انقلابی های وسطِ گود. دانشگاه که رفتم، بیشتر می خواندم و همچنان می نوشتم، چشم که باز کردم، دیدم آن چیزها که در تمام سالهای گذشته درونم ریشه دوانده بود، دارد چارچوب می گیرد. وسط چارچوب گرفتنِ ذهنم، چشمم به سوره خورد، سرمقاله اش میخکوبم کرد، به نامِ وحیدِ جلیلی سکه خورده بود. ترم دوم بودم، بعد از آن سوره را می بلعیدم، نعمت اله سعیدی، یوسفعلی میرشکاک، وحید جلیلی... می خواندم و می نوشتم تا قلمم صیقل بخورد! می فرستادم این سو و آن سو؛ اما خب هنوز هم یک شهرستانی بودم، وسطِ گود جای من نبود! قلم مرا چه به وسطِ گود؟! حوالیِ پائیزِ هشتادوهشت، برای «راهِ» وحید جلیلی که بعد از سوره جنون کلماتم را، بیشتر می کرد، یادداشتی فرستادم، تیری در تاریکی، راه و نگاهش را دوست داشتم، اما او هم مرکز بود و ما... چند وقت بعد، همه چیز فروریخت، وقتی ایمیلم را باز کردم و در کمال حیرت پاسخی از راه گرفتم، همه چیز از نو ساخته شد! باورکردنی نبود، برای اولین بار از یک مجله پاسخ گرفته بودم. آنها یادداشت مرا خوانده بودند و نکاتِ زیادی را برایم ایمیل کردند! همین برایم کافی بود، همینکه یک نفر صدایم را شنید و تو گویی دیوار شیشه ای شکست؛ تا همینجا برایم حیرت انگیز بود و امیدبخش! کمی بعد در کمال تعجب و حیرتِ فزاینده، با عنوانِ مطلبم روی جلد «راه» مواجه شدم! اهالی راه نه تنها مطلبم را خوانده و نقد کرده بودند، بلکه آنرا منتشر هم کردند. می دانم باورِ اینکه هنوز آن لحظه برایم زنده است و پر تپش، برایتان سخت است. بعد از آن نوشتم و نوشتم، بیشتر و بیشتر، برای خودم، برای دیگران، این ور و آن ور، با افت و اخیز، ولی نوشتم. راه و دفترِ مطالعات جبهه فرهنگی شده بود مشوقِ ما، مشوقِ من و امثالِ منی که به قول دوستم دیده نمی شدیم. ما در دفترِ مطالعات دیده می شدیم، همین ما که نزدیک نبودیم و این برای من شروع همه چیز بود. مدل نگاه جلیلی همین بود، انقلابی گریِ جلیلی مرکز-پیرامون نبود، ما در انقلابی گریِ جلیلی تماشاچی نبودیم، ما کنشگر بودیم، بنابرتوانمان میدان می گرفتیم، بنابر علاقه مان می دویدیم و مرزها در این میان هیچ کاره بودند. جلیلی انقلاب را از تهران به شهرستان می بُرد، هنوز هم می بَرَد! هنوز هم تک صدایی را می شکند، او خاطراتِ انقلابی های سبزوار و کتابفروشِ کاشان و زنانِ بندرعباس و روستاها و شهرهای دور و نزدیک را می بیند، او فیلمسازان و نویسندگان و قلم به دستان و مساجد و بچه های ایران را می بیند، میدانِ انقلاب برای جلیلی در راسته انقلابِ تهران خلاصه نمی شود، میدانِ انقلاب برای جلیلی به پهنایِ این کشور است، جلیلی جایی را «دورافتاده» نمی بیند و نمی داند، جلیلی در برهوتِ ادعای خیلی از انقلابی ها و در خودنخبه پنداری های بسیاریشان به بچه های دورافتاده ای میدان می دهد که از انقلاب ناامید بودند. بگذار هرچه می خواهند طعنه و کنایه بزنند طلبکارانِ مدعی و جشنواره عمار را به سخره بگیرند و بگویند اگر راست می گویید سه استعداد معرفی کنید تا تربیت کنیم! نه بزرگوار، نه! شما لازم نیست به خودتان زحمت بدهید، شما به آثارِ فاخرتان برسید و با بند بندِ آثار حرفه ای تان ناامیدی را تزریق کنید، همینکه عمار آثارِ سوء عملکرد و تولیداتِ شما و امثال شما را در ناامید ساختنِ جوانانِ دورافتاده خنثی می کند ما را کافی است، بگذریم از اینکه این نتیجه کفِ نتایجِ عمار است. همینکه عمار گسترده ترین زنجیره انسانیِ فعال از مخاطبین، کنشگران و فیلمسازان را در کشور ایجاد کرده است تا نهضتی اجتماعی در حوزه سینما و تصویر شکل دهند ما را کافی است. بگذار هرچه می خواهند طعنه کنایه بزنند و از خروجی های دفترِ مطالعاتِ جبهه فرهنگی و وحید جلیلی بپرسند و خودشان را بزنند به کوچه علی چپ تا نبینند نهضتِ عظیمی که در جمع آوریِ خاطراتِ انقلابی های نقطه نقطه این مملکت جان گرفته است. بگذار هرچه می خواهند طعنه و کنایه بزنند و نبینند جوانانی که از همین دفتر مطالعات شروع کردند و میدان دیدند و رشد کردند، همانها که از دفاتر و فعالیت ها و حلقه های شما ناامید و طرد شده بودند. اما یک نفر نیست از خودشان بپرسد، خروجیِ خودتان چیست! خودتان تا به حال چه کرده اید و به کجا گزارش عملکرد داده اید؟! بگذار طعنه کنایه بزنند و برای تاریخ سخن بگویند و از مناسباتِ برادرانِ جلیلی با این و آن بگویند! ما، اصلا چرا ما؟ من به عنوانِ تماشاچیِ صحنه ای عظیم در تمام 15 سال گذشته، خوب می فهمم تفاوت حرف و عمل در چیست و هرکس در چه حوزه ای مشغول به کار است و نتایج کارها و آثارش چیست و البته خوب می دانم، بسیاری از اساتید و کاربلدها و همان وسطِ گود ایستاده های همیشگی که عادت کرده اند به بالای منبر نشستن و سخن گفتن برای دیگران، راه و رسم مغلطه و سفسطه را خوب می دانند. حرف بسیار است، اما به یک نکته خلاصه می کنم: برای کارنامه جلیلی همین بس که «مونولوگِ غالب بر عرصه انقلابی گری را به دیالوگ و عملی چندسویه بدل کرد!» جلیلی، پای بسیاری از کسانی که پیش از این تنها شنونده صرف بودند و حق نداشتند حرفی بزنند و یا کاری بکنند، مگر اینکه از حلقه های مرکزی و وسطِ گودنشسته ها اجازه بگیرند، اطاعت کنند و آنها را تائید کنند؛ جلیلی پایِ «پاپتی ها» و «مردم معمولی» را به مرکز باز کرد، و اصلا مرکزیت را شکست. جلیلی به «حاشیه نشین ها» و «دورافتاده ها» جرات داد تا پیاده نظامِ مرکزیت نباشند و صدایشان را بلند کنند که آنها هم صاحب سخن و صدایند. برای من جلیلی چنین مردی است، مردی ستودنی که باید هم خیلی ها را عاصی کند... همین