علی اوسط تنهایی از «رنج بیپایان عشق» میگوید
کتاب «رنج بیپایان عشق» خاطرات خودنگاشت سرباز نگهبان علی اوسط تنهایی از کمیته مشترک ضدخرابکاری ساواک، بازداشتگاههای ساواک و زندان و شکنجه چهرههای مشهور سیاسی همچون دکتر علی شریعتی، عزتشاهی و... را در برمیگیرد.
به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)؛ کتاب «رنج بیپایان عشق» خاطراتی است خودنگاشت از علی اوسط تنهایی که در آن زندگی و مبارزه به هم گره خورده است. او ضمن اینکه به روایت عشق میپردازد، از خاطرات درون بازداشتگاههای ساواک و آشنایی با چهرههای مشهور سیاسی همچون دکتر علی شریعتی، عزتشاهی و... را روایت میکند. این کتاب شبیه خاطرات منتشر شده از دوران مبارزه نیست. همین ناهمسانی کتاب را متفاوت و جذاب و خواندنی کرده است.
هدایتالله بهبودی، مدیر دفتر ادبیات انقلاب اسلامی حوزه هنری و عضو فرهنگستان زبان و ادبیات فارسی برای پیشنهاد مطالعه به متولدین دهه هشتاد به خبرگزاری کتاب ایران درباره این کتاب گفت: پیشنهاد میکنم عزیزان دهه هشتادی کتاب «رنج بیپایان عشق» نوشته علی اوسط تنهایی را مطالعه کنند.
هدایتالله بهبودی بیان کرد: کتاب «رنج بیپایان عشق» خاطرات روستازادهای است که دست تقدیر او را به پایتخت میکشاند و با کارهای ساختمانی امرار معاش میکند. همان دست ناپیدا او را به مرکز آموزش شهربانی وقت میکشاند. همان دست، دختری را بر سر راه او میگذراند. از اینجا عشق و کار به هم گره میخورد و خواننده را با خود تا انتهای خاطرات علی اوسط تنهایی میبرد. نقطه مقابل این عشق، یادهای خواندنی او است از زمانی که به عنوان نگهبان وارد کمیته مشترک ضدخرابکاری و با مبارزان سیاسی آشنا میشود. با محمدعلی رجایی، علی شریعتی و... نامورانی از این دست طرح دوستی میریزد. از آنها درس ریاضی و زندگی میگیرد.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
«وقتی ۷-۶ ساله بودم، تابستانها بالای پشت بام میخوابیدیم. یک روز صبح مادرم مرا از خواب بیدار کرد و گفت که این گوشه بایست تا من رختخوابها را جمع کنم و بعد تو را کول بگیرم و ببرم پایین. وقتی دست مرا رها کرد، ناخودآگاه راه افتادم و از پشت بام به روی پلههای سنگی حیاط افتادم.
با صدای افتادن من، همسایهها به خانه ما ریختند. وقتی به هوش آمدم، همه دور من جمع شده بودند و دستور دارو درمان میدادند. یکی میگفت: ببریدش به روستای قروه پیش «فرجالله» حکیم. آن یکی میگفت: بروید «اوستا رجب» شکسته بند را بیاورید و… مادرم به سر و صورتش میزد وهای های گریه میکرد.
مادرم شبها برای آرام کردن من قصه میگفت، مرا ناز میکرد و میبوسید. میگفت: «انشاءالله که زود خوب میشوی و میروی مدرسه درس میخوانی، بعد میروی شهر نوکر دولت میشوی، حقوق میگیری، ما را میبری زیارت امام رضا(ع)»، برایمان پول میفرستی چند تا اتاق بزرگ میسازیم و بعد برایت هفت شبانهروز جشن عروسی میگیریم.
تمام قصهها و آرزوهای مادرم واقعیت پیدا کرده بود، بجز یک چیز که در قصههایش نشنیده بودم؛ نگفته بود که چه بلاهایی به سرت خواهد آمد.»