سبک و نوحه‌های حاج اکبر ناظم هنوز زبانزد هیئتی‌هاست/

کدخبر: 943356

نشریه "خیمه" در ادامه این گزارش می‎نویسد: مردم با دیدن چهره ذاکر دل‌سوخته اهل بیت و بنیانگذار هیئت قنات‌آباد، با پاهای برهنه، اشک جاری و در حالیکه گل بر سر و رویش می‌مالید، به گریه می‌افتادند

در ادامه این گزارش که با عنوان "مات عشق" منتشر شده، آمده است: ماه محرم که شروع می‌شد. مردم تهران ساعت‌ها گوشه و کنار بازار کفاش‌ها می‌استادند تا پرچم هیئت‌ها و دسته‌ها عزاداری از دور پیدا شود. وقتی که طنین سینه زدن و نوحه خواندن هیئت نوباگان قنات آباد به گوش سوگواران اطراف بازار تیمچه حاجب الدوله می‌رسید خبر از آمادگی جمعیت انبوهی از عزاداران حسینی می‌داد تا مرثیه سرایی حاج اکبر ناظم، خادم با اخلاص سالار شهیدان علیه السلام را از نزدیک بشنوند. مردم با دیدن چهره ذاکر دل سوخته اهل بیت علیهم السلام و بنیانگذار هیئت قنات آباد با پاهای برهنه اشک جای و در حالیکه گل بر سر و رویش می‌مامید. به گریه می‌افتادند.

برای تهیه این مطلب از حاج مصطفی ناظم‌نیا، مرضیه سادات سرکی و محمدرضا سادات سرکی، فرزندان حاج اکبر ناظم و حاج مهدی قربانی از هیئتی‌های قدیمی قنات‌آباد کمک گرفته‌ایم.

مرحوم اکبر سادات سرکی معروف به «حاج اکبر ناظم» یکی از مشهورترین پیر غلامان و ارادتمندان ائمه اطهار علیهم السلام است. در دوران جوانی، شب‌های جمعه با دوستانش دور هم جمع می‌شدند و مجلس سوگواری شهدای کربلا را بر پا می‌کردند. اسم هیئت را گذاشته بودند «هیئت نوباوگان» و چون هیئت در محله قنات آباد شکل گرفته بود، مشهور شد به «هیئت نوباوگان قنات آبادی‌ها».

پسر استاد رجب

پدرش استاد رجب بود؛ حسینیه و مسجد کلاک را او ساخته بود و در همان جا هم دفن است.

نسبت او با دو پشت به مرحوم میرزا تقی‌خان امیر کبیر می‌رسد. دختر جناب میرزا با شخصی به نام سید عبدالکریم ازدواج می‌کند که رئیس آستان مشهد اردهال بود. آن‌ها دختری داشتند به نام علویه خانم که مادر بزرگ حاج اکبر بود.

علویه خانم، قد بلند و رشیدی داشت و خیلی شجاع و نترس بود. زمانی که در جریان مشروطه، حکومت وقت آیت الله سید مصطفی قنات آبادی را دستگیر کرد، علویه خانم صد نفر زن را جمع کرد و راه افتادند سمت میدان ارک در بین راه، مردها هم ملحق شدند و وقتی به کاخ گلستان رسیدند، با سنگ شیشه‌های کاخ را شکستند. مظفرالدین شاه پرسید: «این‌ها کیستند؟» گفتند: «زنانی آمده‌اند و آزادی آیت الله سید مصطفی قنات آبادی را خواستارند» باز پرسید: «رئیسشان کیست؟» گفتند: «زنی رشید و شجاع به نام علویه خانم است» گفت: «به او بگویید درشکه که آمد، میرزا را می‌فرستیم بیاید!» و علویه خانم جواب می‌دهد: «ما درشکه آورده‌ایم». به این ترتیب، آیت الله سید مصطفی قنات آبادی را آزاد کردند و دیگر کسی متعرض او نمی‌شد.

علویه خانم در تهران با جناب میرزا رضا ازدواج کرد. با ورع و پرهیزکار بود و همچنین صاحب مکنت. ده ایوانک مقداری از زمین‌های او بود. میرزا رضا خان در جوانی فوت کرد و یک دختر از او ماند به نام سکینه بنت الرضا که مادر حاج اکبر ناظم بود.

علویه خانم باطنی قوی داشت و مالامال از استغنا و معنویت. به میراث مادی پدر و همسر اعتنایی نکرد و خودش با مناعت طبع، آستین‌ها را بالا زده و از راه خیاطی، از غیر بی‌نیاز شد.

بعدها سکینه بنت الرضا با پسرخاله مادرش به نام استاد رجب ازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد: اکبر و مهدی.

دست تقدیر که ماتدر را در کودکی از وجود پدر محروم کرده بود، باز از آستین درآمد و این بار فرزندان را یکی در پنج سالگی و دیگری را در هفت سالگی یتیم کرد. سکینه خانم بعد از فوت همسرش، به تربیت فرزندانش اقدام کرد.

شروع تحصیل

حاج اکبر ناظم تعریف کرده بود: یک روز مادرم گفت «فردا می‌برمت به مکتب» خیلی خوشحال شدم. آن شب از شدت خوشحالی، تا صبح چندبار بیدار شدم صبح، یک بقچه نان و پنبیر و گردو که به آن چاشت‌بندی می‌گفتند همراه یک لوح برداشتم و به سمت مکتب راه افتادیم. وقتی به مکتب رسیدیم، تنها وارد حیاطی شدم که در گوشه‌اش اتاقی بود. در اتاق باز بودو کفش‌هایی جلویش دیده می‌شد. من هم کفش‌هایم را در آوردم، سلام کرده و وارد شدم. بچه‌ها دور تا دور اتاق نشسته بودند و بالای سر آنها پسری بود که سنش از بقیه بیشتر بود و به او خلیفه می‌گفتند! پرسید: «اسمت چیست؟» گفتم: «اکبر» با ترکه‌ای که در دستش بود، محکم کوبید روی پاهایم که زهر چشم گرفته باشد. من هم دیدم چه مکتبی است با پایم کوبیدم روی سینه‌اشکه با این ضربه از حال رفت، وسایلم را برداشتم و سمت خانه فرار کردم ماجرا را برای مادرم تعریف کردم و مادرم در جواب گفت: «خواندن و نوشتن را در خانه یادت می‌دهم».

به قولش وفا کرد خواندن قرآن و الفبا را به من آموخت. چند سال بعد حاج ابراهیم قنات آبادی گفت: «معراج السعاده حاج ملا هادی نراقی را که تفسیر جزء دوازده قرآن است بخر تا به تو در بدهم» که توفیق حاصل نشد.

به توصیه ماد، در مغازه علافی و خواربارفروشی حاج رجب اشتری که به ده‌باشی مشهور بود، مشغول به کار شد این ماجرا آنقدر ادامه پیدا کرد که به او هم می‌گفتند «اکبر ده‌باشی» و مردم گمان می‌کردند او فرزند حاج رجب اشتری است.

شفا یافته

سیزده ساله بود که بیمار شد هر چه مادرش از حکیم و داروهای گوناگون استفاده کرد، فایده‌ای نداشت تا جایی که او را رو به قبله خواباندند حکیم گفته بود اگر امروز و امشب را بگذراند، زنده می‌ماند.

حاج اکبر این ماجرا را اینطور تعریف کرده است: «ظهر بود و من در رختخواب بودم مادر چندین بار پاشویه‌ام کرده بود که مقداری تبم سبک شود. خوابم برد. در خواب دیدم زیر پایم باز شد و وارد کانالی شدم که انتهای آن به باغی می‌رسید! مات و مبهوت، سرگرم تماشای پرواز پرندگان و سرسبزی درختان و هوای مه‌آلود آنجا بودم. همین طور که گردش می‌کردم، رسیدم به رودخانه‌ای زلال و خروشان با حیرت چشم دوخته بودم به رودخانه که چشمم افتاد به آن طرف رود و دیدم آقا امام حسین علیه السلام آن طرف ایستاده‌اند. چنان شوقی در وجودم به جوشش آمد که می‌خواستم از رودخانه رد شوم که دیدم آقا دستشان را بالا بردند که بایست. اصرار کردم که اجازه بفرمایید بیایم خدمتتان، فرمودند: مادرت خیلی استغاثه می‌کند و تو را از ما می‌خواهدک برگرد، ما با تو کار داریم».

از همان راهی که رفته بودم، برگشتم. چشم که باز کردم در رختخواب بودم. بلند شدم، مادرم را دیدم که لبخند می‌زند. پرسید «امام حسین علیه السلام شفایت داد؟» با سر جواب مثبت دادم و از هوش رفتم.

ورود به مجلس حضرت ابا عبدالله علیه السلام

مادر حاج اکبر، نسبت به ائمه اطهار علیهم السلام و مخصوصاً امام حسین علیه السلام ارادت زیادی داشت زمانی که حاج اکبر در جوانی، زیاد دنبال کسب دنیایی بود، گفت: «پسرم! من نمی‌خواهم میلیونر باشی. می‌خواهم خادم امام حسین علیه السلام باشی.» این عشق در وجود حاج اکبر جاری شده بود. همین که نام مبارک امام حسین علیه السلام می‌آمد، اشک‌هایش روان می‌شد.

در دوران جوانی، شب‌های جمعه با دوستانش دور هم جمع می‌شدند و جلسه عزاداری بر پا می‌کردند. اسم هیئت را گذاشته بودند «هیئت نوباوگان» و چون هیئت در محلله قنات آباد شکل گرفته بود، مشهور شد به «هیئت نوباوگان قنات آبادی‌ها». حاج اکبر ده‌باشی، در ابتدای تشکیل هیئت، میاندار بود و در هیئت به میاندار، «ناظم» می‌گفتند. یک شب جمعه، مداح هیئت نیامد. اطرافیان به حاج اکبر گفتند «خودت بخوان». آن شب زانوهایش می‌لرزید، اما بعد از چند شب جمعه با تفضل امام حسین علیه السلام، متوجه شد که خودش می‌تواند نوحه بگوید. به این صورت بود که اکبر سادات سرکی به نام «حاج اکبر ناظم» مشهور شد.

هیئت قنات آبادی‌ها

در دوران قاجار، قبل از سلسله پهلوی، عزاداری محرم به صورت عادی برگزار می‌شد و دولت هم تکیه‌ای داشت که روبروی بازار بزرگ تهران بود. در آنجا تعزیه اجرای می‌شد و روضه و منبر هم برقرار بود.

دسته‌های عزاداری دور تا دور بازار، از پاچنار و میدان اعدام گرفته تا سه راه سیروس و چهار راه مولوی می‌گشتند و وقتی به تکیه دولت در بازار بزرگ می‌رسیدند، با چای یا شربت پذیرایی می‌شدند؛ کمی مکث می‌کردند و بعد به سمت حسینیه خودشان راه می‌افتادند. بعد از کودتای رضاخان و کشف حجاب عزاداری هم ممنوع شد، اما هیئات مخفیانه مجالس عزاداری را بر پا می‌کردند. هیئت نوباوگان قنات آباد بیشتر در امامزاده علی، سید ملک خاتون، بیبی زبیده، امامزاده داود و بی بی شهربانو عزاداری می‌کرد، و اگر هم تهران بود بسیرا پنهانی انجام می‌شد.

شهریور سال 1320 رضاخان رفت و مردم تهران با خیال راحت در داخل بازار به عزاداری برای حضرت سید الشهدا علیه السلام پرداختند. آیت الله بروجردی هم امور را به عهده گرفتند.

حاج اکبر ناظم تعریف کرده بود: روز به روز محبت آیت الله بروجردی در قلب من بیشتر و بیشتر می شد، بطوری که هر وقت فرصتی فراهم می‌شد به محضر ایشان در قم می‌رفتم. تا زمانی که مسجد اعظم را ساختند و برای افتتاح آن که در ماه رجب بود، جهت تکریم و تعظیم خامس آل عبا علیه السلام، ده شب اقامه عزا کردند و برای عزاداری ما را هم دعوت کردند.

تا زمانی که آیت الله بروجردی رحلت کردند، هر سال مراسم عزاداری به عهده هیئت نوباوگان قنات آباد بود.

اشعار سیاسی

حاج اکبر ناظم در حمایت و پیروی از ولایت فقیه و در جهت اعتقاد راسخش به حضرت امام خمینی (رحمه الله ) در اوج سوگواری و مرثیه حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام با لحن پرسوز و گدازش، در بازار تیمچه حاجب الدوله با صدایی رسا شعرهایی را می‌خواند که خودش سروده بود:

کسی که روح و جان این ملت است

کسی که رهنمای این نهضت است

خمینی ماست، ابر قدرت است

کار منافقین دگر تمام است

مخالفت به دین ما حرام است

تا شود استوا

دین پروردگار

پرچم خونین حسینی

رسیده دست خمینی

روضه خوانی و عزاداری جامع و کامل حاج اکبر ناظم و در پایان هم دعا و ختم دعای امن یجیب، پس از ساعت‌ها عزاداری در ایام عاشورا، احدی را خسته نمی‌کرد. آخرین گروه عزاداران در ماه محرم، هیئت نوباوگان قنات آباد بود. بعد از آن‌ها، دسته عزای عزای آذربایجانی‌ها از مسجد آذربایجانی‌ها (ترک‌ها) راه می‌افتاد و گاهی هم پرچم آن‌ها با پرچم نوباوگان تلاقی می‌کرد.

جریانات پانزده خرداد

آغاز دوران رهبری امام خمینی رحمه الله مصادف بود با سفر کندی و تعدیل‌های سیاسی و انقلاب سپید محمدرضا پهلوی. حضرت امام خمینی رحمه الله می‌خواستند پایه‌های قیام پانزده خرداد را بگذارند و برای تبلیغ، سه نماینده از هیئت‌های تهران خواسته بودند. هیئتی‌های تهران در منزل حاج اکبر ناظم دور هم جمع شدند. در این جلسه سه نفری که انتخاب شدند عبارت بودند از حاج اکبر ناظم، حاج اسماعیل زریباف و حاج عباس افجه‌ای، که به قم رفتند و به خدمت امام رسیدند بعد از صحبت و دریافت راهنمایی‌ها و رئویس کلی مطالب، به تهران برگشتند که نتایج آن در محرم سال 1342 برای همیشه به یادگار ماند.

هیئت نوباوگان قنات آباد به مدحی حاج اکبر ناظم، در روز نهم محرم که مصادف بود با دوازدهم خرداد سال 1342، با این روضه وارد بازار شد:

یحیی الخمینی یحسین زعیم الاعظم

غم‌خوار اسلام

مرجع شیعیان یابن الزکیه

الله اکبر

با سر دادن این نوحه در بازار غوغایی بر پا شده بود. همان شب، سرهنگ سلیمانی از نیروهای ساواک گذر مستوفی (چاله حصار) به در منزل حاج اکبر ناظم آمد و سراغ او را گرفت. با این جواب رو به رو شد که: «ایشان این شب‌ها تشریف نمی‌آورند». و سرهنگ سلیمانی هم گفت: «پس بگویید که بیاید ساواک». می‌خواستند به هانه آن روضه دستگیرش کنند که نتوانستند.

با حمله نیروهای رژیم غاصب به مدرسه فیضیه و سخنرانی حضرت امام خمینی رحمه الله چرخ‌های عظیم انقلاب اسلامی به حرکت در آمد و این اتفاق در روز دوازدهم محرم مصادف با پانزدهم خرداد بود از صبح روز پانزده خرداد، صدای تیراندازی شنیده می‌شد. هیئتی‌های قنات آباد از بازار تیمچه بیرون آمده بودند که گارد به داخل بازار نفوذ کرد. رگبار بود که به طرف هیئت می‌آمد. هیئتی‌ها به داخل تیمچه برگشتند. سرای اتحاد دو در داشت، یکی از بازار عباش اباد و سه راه حما چال و در دیگر در کوچه کبابی‌ها در اصلی بسته شد تا گارد نتواند داخل بیاید و همه هیئتی‌ها از در پشتی به طرف قنات آباد راه افتادند. کمی ارام گرفته بودند که خبر رسید یک کاروان نظامی از تشکیلات ژاندرمری خیابان شاهپور (خیابان وحدت اسلامی) کامیون‌های پر از سرباز مسلح، راه افتاده است. ماشین‌ها که رسیدند، سربازها پایین ریختند و درگیری شدیدی شروع شد. نیمه‌های همان شب بود که حدود ده نفر مسلح با لباس نظامی وارد خانه حاج اکبر ناظم شدند. تمام اتاق‌ها، زیرزمین و حوضخانه را گشتند تا حاج اکبر را پیدا کنند که موفق نشدند.

روحیه عرفانی

بعد دیگر شخصیت حاج اکبر ناظم، مسئله روحی و عرفانی او بود. تعبد، طاعت و عشق به ائمه اطهار علیهم السلام از خصوصیات بارز او بود. همین که نام امام حسین علیه السلام بر زبانش می‌آمد، اشک‌هایش جاری می‌شد. فی‌البداهه به سه زبان فارسی، ترکی و عربی شعر می‌گفت و روضه می‌خواند:

این قافله مظهر جاء الحق است

هفتاد و دو حقیقت مطلق است

به حق حق، به حق حق ملحق است

شد دگر استوار

دین پروردگار

بیا بیا ختم کلام است

اتمام حجت امام است

حاج اکبر خدمت آیت الله شاه‌آبادی رضوان الله تعالی علیه عرض کردم ملامت می‌کنند چرا به سینه می‌زنید! فرمودند «هر کدام از اعضای بدن وظیفه‌ای دارند، وظیفه دست این است که در عزای پسر حضرت فاطمه سلام الله علیها به سینه بزند».

عزداری‌های محرم

روز هفتم محرم، بازاری‌ها کسب و کار را تعطیل می‌کردند، در و دیوارها را مشکی پوش میکردند و آماده عزاداری می‌شدند.

حاج اکبر ناظم در این روزها لباس بلند عربی را به تن می‌کرد و با پاهای برهنه راه می‌افتاد سمت بازار. نه گرمای هوا مانع از راهش می‌شد و نه ترس از سرما باعث می‌شد که کفشی به پا کند. پسرهایش هم در این ایام پشت سر پدر، راهی هیئت می‌شدند.

همه خانواده حاج اکبر، لباس سیاه به تن داشتند و دل‌هایشان داغدار و سوگوار حضرت سید الشهدا علیه السلام بود.

مردمی که در آن دوران، در عزاداری بازار تهران شرکت می‌کردند، سرایش این پیش عشق و معلم محبت را خوب به یاد دارند: عاشورای حسین می‌دهد پیام

بر عالم می‌دهند نصرت اسلام

تا زنده هستم، حق می‌پرستم

هیهات من الذله یا اهل العام

الله اکبر

و در روز تاسوعا هم با خواندن شعرهای تأثیرگذار و تکان دهنده دل‌ها را متوجه ساقی کربلا علیه السلام می‌کرد:

مات عشقم، مات عشقم، مات عشق

کزچه طینت گشته خلقت ذات عشق

عشق گر بنیاد سرمستی کند

عقل را خود فارغ از هستی کند

پرواز

حاج اکبر ناظم، در دوران زندگی‌اش سه بار دچار سکته شد نوروز سال 1363 بود. یکی از شب‌های عید، در خانه یکی از پسرانش مهمانی بود. آن شب، حاج اکبر حال خوبی نداشت و وقتی حالش مدام بد و بدتر می‌شد. او را تا بیمارستانی در نزدیکی منزل رساندند. در بیمارستان، چنان صورتش آرام و روشن بود که باعث تعجب پزشکان و پرستاران شده بود. همه می‌پرسیدند: «این مردم عالم دینی است یا عارف که این طور صورت روشن و نورانی دارد؟» به مرور، در بیمارستان حالش رو به بهبودی رفت و او را به منزل خودش رساندند. همان شب، حاج اکبر ناظم در حالی که به گوشه‌ای خیره شده بود و لبخند به لب داشت، جان به جان آفرین تسلیم کرد.

رسیدگی به امور یتیمان

مدتی ناخوش احوال بود که به همین دلیل با عصا راه می‌رفت. زمستان بود و برف تمام سطح زمین را سفید کرده بود با آن حال ناخوش، نیمه شب‌های زمستانی از منزل بیرون می‌رفت و کسی از مقصد او خبر نداشت. بعد از وفات حاج اکبر، در مراسم شب اول عزاداری، یکی از همسایه‌ها که خانمی بیوه با چند کودک سادات یتیم بود، گریه‌کنان وارد منزل حاج اکبر شد تعریف کرد که «چند روز بود که هیچ غذایی در خانه نداشتم که به بچه‌هایم بدهم؛ نیمه شبی حاج اکبر در خانه ما را زد و مقداری غذا برایمان آورد. وقتی از او پرسیدم از کجا باخبر شدید که بچه‌های من گرسنه هستند. جواب داد: چند دقیقه قبل در خانه خواب بودم؛ جد بزرگوارت به خوابم آمد و فرمود: تو اینجا هستی و بچه‌های من در همسایگی تو گرسنه‌اند؟.»

ارسال نظر: