درباره ماجرای اصلاحطلبی:
سخنی با نخبگان کشور
گیرم که نخبگان نتوانند برای امروز و فردای ما طرحی داشته باشند و نتوانند مسئولیت سیاسی برای گذار از شرایط را فراهم کنند، اما حداقل کاری که در چنین بحرانی میتوان انجام داد، این است که اگر نمیتوانیم سخنی سنجیده و پخته بر زبان بیاوریم، حداقل سخنی بر زبان نیاوریم.
سیدمهدی ناظمی قرهباغ، مدرس و پژوهشگر فلسفه: نوآم چامسکی در مقدمه کتابی از روبر فوریسون درباره ماجرای هولوکاست (و برخوردهای خشن و نابودکنندهای که با منتقدان روایت کلاسیک هولوکاست میشود)، ضمن اذعان به اینکه تخصصی درباره هولوکاست ندارد، تذکراتی خطاب به جامعه روشنفکران فرانسوی میدهد. چامسکی اعتقاد دارد روشنفکران فرانسوی در مساله هولوکاست دچار وضع روانی خاصی شدهاند؛ وضعی که آنها را به خشونت بیسابقهای دربرابر منتقدان روایت هولوکاست کشانده است. این وضع روانی جامعه روشنفکری فرانسه از نظر وی، ناشی از شرمی است که از سابقه عملکرد خود در جنگ جهانی دوم دارند. در جنگ جهانی دوم، این فقط کلیسا نبود که خاموش شده بود، درواقع بخش عمدهای از جامعه روشنفکری فرانسه عکسالعمل خاصی دربرابر اشغالگری هیتلر از خود نشان ندادند. نه درمقابل اشغالگری او و نه یهودآزاری او و نه برخی دیگر از جنایاتش. به شرایط خاص جنگ جهانی دوم آن را منتسب کنیم یا نه، وقتی به هر حال جنگ به پایان میرسد و قوم پیروز تاریخنویس، بر مصدر قدرت مینشیند، زمان آن میرسد تا جایابی جدید نهادها و گروهها و افراد صورت پذیرد. بهنظر میرسد اگر سخن چامسکی درست باشد، خشونت عجیبی که فرانسویها علیه هموطنان خود در ماجرای هولوکاست اعمال میکنند، تا حدی به این برمیگردد که احساس میکنند در ماجرای هیتلر، از تاریخ عقب ماندند. در زمان هیتلر، متوجه نشدند که چه میگذرد و چگونه باید جامعه را متوجه خطر کنند. اصلا خطر دقیقا کجاست و چه بلایی برسر مهد علم و آزادی و تفکر آمده است که چنین دیکتاتورهایی، خاک آن را و خاک دیگر نقاط جهان را توبره کردهاند.
تحلیل چامسکی دقیق باشد یا نباشد، این است که علت عکسالعملهای خشن در بسیاری از مواقع، شرمساری از خود، شرمساری از گذشته خود و از فاصلهای است که احساس میشود بین این دو خود، به وجود آمده است و تلاش برای اینکه با جهشی، آن گذشته طرد و آن خود، بریءالذمه شود.
بدون آنکه قصد تطبیق عجولانه داشته باشیم، بهنظر میرسد حمایت محکم و جدی نخبگان کشور -اینجا منظور جریان اصلی آن تعدادی از نخبگان علمی است که حاضر به موضعگیری صریح سیاسی شدند- از دولت حسن روحانی، ریشه در چنین شرمی دارد.
ایام انتخابات سال۷۶ را به یاد داریم. از آنجا که ناطقنوری به گرایشی راستگرا و حتی نزدیک به هاشمیرفسنجانی منتسب بود، بسیاری از نخبگان از او حمایت کردند. درواقع اگر در آن زمان کسی میخواست نظر نخبگان را معیار قرار دهد، بهسختی میتوانست به خاتمی که منتسب به گرایش موسوم به چپ بود، رای دهد. این احتمال وجود داشت که رای دادن به خاتمی منجر به توقف روند «بهاصطلاح» توسعه زمان هاشمی شود و حتی بسیاری از افراد تندروی زمان میرحسین موسوی به راس کارها برگردند. با این حال، خاتمی به یک اعتبار راستگراترین دولت تاریخ ایران را بهویژه بعد از ترمیم تیم اقتصادی خود و یکدست کردن آنها تشکیل داد و از این نظر بسیار بیشتر از آنچه از ناطقنوری انتظار میرفت، به هاشمی نزدیک شد و حتی در ابعاد سیاسی و فرهنگی از هاشمی فراتر رفت. البته چپهای غیرمذهبی هم از آزادی دوره خاتمی بهره بردند ولی مساله جدیتر از اینها بود و همانطور که نگارنده جای دیگری توضیح داده است، اکثر فعالان چپ در ایران به شکل عجیبی به راستهای تندرویی مبدل شدند که حاضر بودند گاهی با همهچیز جهان سرمایهداری متحد شوند... .
اتفاق عجیبی در ایران رخ داده بود. شکلهای برخورد سیاسی همه چپ بود (پرستیژهای رادیکال، معترض و طبعا نزدیک به خشونت)، ولی محتوای آنها راست (همسویی با لیبرال سرمایهداری، چه از نظر اقتصادی و چه سیاسی و چه فرهنگی). شکل برخورد چپ فوقالذکر که بعدها به اصلاحطلبی شهرت یافت، همچنان بهمثابه یک پرستیژ، امروز شاید یک نوستالژی بین اغلب رهبران و فعالان سیاسی اصلاحطلب به ارث مانده باشد. لاینحل باقیماندن این تناقض در فرم و محتوا از سویی، ناتوانی در انحلال تناقض غربگرایی و حضور همزمان در قلب سیاست جمهوری اسلامی ازسوی دیگر، اصلاحطلبی را بهتدریج از یک جریان سیاسی دارای خواستهها و آرمانهای روشن به یک جریان رمانتیک بیمحتوا مبدل ساخت.
محتمل بود چنین نشود. سعید حجاریان، بهنظر میرسید تا 100سال آینده نظام را طراحی و همه مراحل اقدام را پیشبینی کرده بود؛ اما مشکل طراحی اقدام نبود، مشکل فقدان نظر بود. با هزار اما و اگر و شاید و باید، ممکن بود شرایط تغییر کند. ممکن بود این تناقضها حل شده و جریان سیاسی اصلاحطلبی به یک جریان قوی سیاسی مبدل شود. اگر خاتمی بیشتر از آنکه به فکر برخوردهای عاطفی و مردمگرایی نمایشی و... باشد، به فکر روشن کردن وضع تئوریک اصلاحطلبی با اتکا بر تئوریسین و نه ایدئولوگ میافتاد، شاید اصلاحطلبی وضع متفاوتی مییافت. شاید در آن صورت فیالمثل اصلاحطلبی میتوانست با الگوگیری از دولت-رفاههای اروپایی، فصل جدیدی را در سیاست ایران شروع کند. شاید به خاتمی نگفته بودند چه آرای بالایی در روستاها و شهرهای کوچک جذب کرده است و این آرا هیچ ربطی به خواستههای تجددمآبانه کلانشهرها نداشت. شاید به او نگفته بودند که اصلاحطلبی با قدرت اکثریتی سرکار است که احساس میکند بهویژه در دوره هاشمی دیده نشده و به خواستههای اصلی او توجه نشده است. این اکثریت در حاشیه، اکثریتی است که میتواند درصورت نزدیکشدن به خواستههای خود، پشتیبانی همیشگی برای اصلاحطلبی باشد. اما شایدها و اگرها، فعلیت را نمیسازند. فعلیت همانی است که باقیمانده است و هست. فعلیت اصلاحطلبی با وجود اینکه پرشورترین احساسات را در عرصه سیاست شهرهای بزرگ آزاد کرد، اما هیچ مقصد روشنی را پیشرو نگرفت و همین روشن نبودن این ائتلاف سلبی بود که بهتدریج عقلانیت آن را محو کرد و از جریان اصلاحطلبی جز جنبههای عاطفی آن، چیزی باقی نماند. هرچند از رویکرد اصلاحطلبانه، عادات مثبتی (مانند توجه به مردم، تواضع در برابر مردم و...) در سیاست کشور باقی ماند.
سرانجام و درحالی که کارنامه هشتسال سیطره اصلاحطلبان، بهسختی میتوانست نشانگر صفحه درخشانی باشد (حتی رشد اقتصادی در دوره دوم هم کاملا با رویکرد اقتصادی هاشمی و با اتکا بر همان تیم رخ داد)، آنها به راحتترین کار ممکن تن دادند. ائتلاف تمامعیار با تکنوکراسی حاکم جدید و باندهایی که رانتهای کلان اقتصاد را از سال۶۸ به بعد در انحصار خود گرفته بودند. به همین خاطر بود که اصلاحطلبی گرفتار افراطها و تفریطهای مختلف و از همه مهمتر، ناتوانی در گفتوگو با عامه مردم –بهاستثنای اندک اقشاری که در منافع مشترک اقتصادی قرار میگرفتند- شد و سرانجام شد آنچه شد.
دموکراسی در ایران به شکل خطرناکی پیشبینیناپذیر است و در این پیشبینیناپذیری بود که پدیده احمدینژاد ظهور کرد. نخبگان کشور مقاومتی در برابر احمدینژاد نداشتند و جز برخی برخوردها مانند نامه اقتصاددانان، به فعلیت خاصی در زمان احمدینژاد نرسیدند. بهویژه که به نظر میرسید احمدینژاد در اوایل کار خود متکی بر برخی نظریههای بدیل و چپ کار میکند. صد البته که چنین فقط به نظر میرسید. این رویداد، آنجایی بحرانیتر شد که نخبگان از زمانی به بعد احساس کردند هیچ نقشی در کشور ندارند. آیا پیش از این نقشی داشتند؟ خاطره ناشران و نشریات رنگارنگ و کنفرانسهای متعدد بینالمللی و افتتاح دانشگاهها و تقویت برخی آداب ظاهری تجدد ازجمله در مراکز علمی، رویای شیرینی را از دوره اصلاحات در ذهن نخبگان بهجا گذارده بود. اکنون این رویا بهسرعت در حال مبدل شدن به کابوس بود.
اینجا قصد قضاوت درباره احمدینژاد و دولت او را نداریم ولی به هرحال احمدینژاد هرچه بود، توانایی بیان حرفهای عملکرد خود را هم نداشت و هیچ تیم حرفهای رسانه برای پوشش دادن او وجود نداشت. البته صداوسیما بهویژه در دولت اولش، از او حمایتهای زیادی کرد. ولی از آنجایی که این حمایتها از سر اعتقاد نبود و بهنوعی تحمیل شبیه بود، عملا سرکنگبین صفرا فزود. این صفرا، نه جوشش اقشاری بود که از او در دوره اول حمایت کرده بودند که اتفاقا آنها بهویژه بعد از ماجرای یارانهها، بسط یافتند و بیشتر شدند (و این فقط یکی از نادیدههای دولت احمدینژاد بود، خود احمدینژاد هم درست مانند خاتمی، وجهی از ایران و ایرانی را میشناخت و متعصبانه پایگاه هواداران خود را حفظ میکرد) بلکه این صفرا از دل مردم کلانشهرها و بهویژه تهران جوشید. هرچه بود، این شد که پایگاه هواداران اصلاحطلبان بستر هجو هر روزی احمدینژاد و دولت او شد. این هجو، رفتهرفته از تمسخر در فضای مجازی (که جبران فقدان رسانههای رسمی برای حمله صریح بود) به سمت هیجانهای عصبی سازماندهی شد.
نکتهای غیرقابلانکار وجود دارد که چه دوست داشته باشیم و چه نه، بین این عملکرد اصلاحطلبان و راستگرایان و خواسته غرب در حمله به احمدینژاد، ائتلاف و همافزایی رخ داد. عجیبتر آنکه این همافزایی هرچند ظهور رسانهای قوی و پررنگی داشت، اما نتوانست عامه مردم را متقاعد به تصمیم متفاوتی کند و بعد از خسارتهای غیرقابل جبران سال ۸۸، که مهمترین آن، چرخش کامل سیاست آمریکا در قبال پرونده هستهای ایران بود، عملا نخبگان دچار یکی از شدیدترین تضادها شدند. نخبگان که در دوره احمدینژاد از دایره تصمیمسازی، بیش از پیش کنار گذاشته شده بودند، حالا در تریبونها هم تحقیر میشدند و حتی انتخاب آنها توسط مردم پس زده شده بود (شاید بههمینخاطر بود که ادعای تقلب مورد پذیرش قرار گرفت، زیرا برای بسیاری از ساکنان کلانشهرها –که متاثر از فضای رسانهای غربگرا بودند- قابل هضم نبود که اکثریت، حاضر به پذیرش دوباره احمدینژاد باشند.) نخبگان در تنگنا قرار گرفته بودند و احساس میکردند در یکی از خطیرترین موقعیتها قرار گرفتهاند. عملکرد اسفبار احمدینژاد در دوره دومِ کاری او درکنار ائتلاف رسانهای سابقالذکر، موفق شد خیلی را متقاعد کند که علت اصلی مشکلات کشور، ناتوانی ایران در مذاکرات عقلانی در موضوعات هستهای است و بههمینخاطر است که مذاکرهکنندگان کنونی در بنبست قرار گرفتهاند. این هم البته بود که هیچ نوع گزارش قانعکنندهای به مردم از روند کار پرونده داده نمیشد و بازهم جای خالی رسانهای که روایت متفاوتی را از روایت رسانههای غربگرا بیان کند، خالی بود. ائتلافی که از هردو جناح بهره میبرد، به این نتیجه رسید که این معضل به رهبری حسن روحانی و تیم او قابلحل است. تیمی که سالها قبل به توافقی اولیه رسیده بودند و دعاوی فرهنگی و سیاسی چندانی در آغاز نداشتند و در سرمای سیاسی سال ۹۲ صرفا مدعی یک برخورد معتدل، پخته و معقول برای نجات کشور بودند. شد آنچه شد.
دولت روحانی از نظر رجال سیاسی هم از اصولگرایان استفاده کرده بود و هم از اصلاحطلبان ولی پشتوانه خود را از روایت اصلاحطلبان از سیاست کشور میگرفت و محقق شدن این روایت را مدیون متخصصان و فعالان جنگ روانی و فعالیت رسانهای افرادی مانند حسام آشنا و حسین دهباشی و دهها چهره در فضای مجازی و نیز حمایتهای برونمرزی رسانههای اپوزیسیون بود. خواهیم گفت که این مساله برای اصلاحطلبی خسارت جدید و شدیدی شد. حضور پررنگ نیروهای امنیتی اینک راستگرا، هم مشروعیت این دولت را نزد مدیران تقویت میکرد و هم برش آن را برای تصمیمگیری، ایجاد ائتلافهای جدید و شکستن ائتلافهای قدیمی. درباره این امنیتیها، قبلا گفتهام و اینکه اینها چطور یکشبه از چپ تند به راست تند مبدل شدند و این بیش از همه نشانگر خالی بودن جنبش چپ ایران از ایدئولوژی پخته و فکر بود و از همینرو است که در مناسبات قدرت بهراحتی تغییر رفتار میدهند. همین امنیتیها از مهمترین محورهای سیاست تحقق ایران در دوره موسوم به توسعه هستند: سیاست راستی-رانتی-امنیتی. سیاستی که کمابیش چارچوب خود را از زمان پهلوی اقتباس کرده بود؛ منحصر کردن شریانهای اصلی اقتصاد در دست باندهای وفادار و تضمین کردن آن با سیاستی بسته و غیرقابل ارزیابی و بسط این انحصارطلبی به عرصههای دیگر. اینجا بود که اصلاحطلبی بازهم، سویه رمانتیک خود را علنی کرد؛ سویهای که سالها بود به تنها سویه این جریان مبدل شده بود. چپ به تدریج محو شده بود، بنابراین تنها گزینه، راستیتر شدن از راستیها بود، تظاهر به لیبرالتر بودن از لیبرالها و تلاش برای انحلال تمامعیار اقتصاد، فرهنگ و سیاست ایرانی، درون نظام سرمایهداری بلوک غرب سابق. جهان تغییراتی یافته بود و امکان حضور واحد اقتصادی مستقل از جریان سرمایهداری جهانی، دشوارتر از قبل شده بود. ژست را اما باید همچنان حفظ کرد. اینبار بهشکل علنیتری با ژستهای چپ، شعارها و رویکردهای راست تبلیغ میشود. این تناقض، جامعه را دچار تشتت، آشفتگی و سردرگمی میکند. این تناقض باعث نشد اصلاحطلبان بهدنبال بازسازی تئوریک بروند، بلکه باعث شد با عطش شدیدتری به دنبال سهم خود از قدرت بدوند. از آنجا که برخی نهادهای سنتیتر نظام، جایی برای اصلاحطلبان نداشت، اصلاحطلبان به سمت تصاحب اقتصاد رفتند و موفق شدند بهتدریج بسیاری از شریانهای اصلی اقتصاد کشور و بهویژه بازار را –همان بازاری که در دهه هفتاد هر دو هفته یکبار مقالهای علیه آن مینوشتند- تصاحب کنند. از همه بدتر اینکه اصلاحطلبان متوجه نبودند این ترکیب، ترکیب فرم چپ و محتوای راست، یعنی فاشیسم. وقتی همه ارکان فرهنگی و اجتماعی و اخلاقی و سیاسی و... قرار باشد براساس یک دستورالعمل از قبل آمادهشده، به روش شابلونی تغییر کند و هرگونه مقاومتی با جنگ روانی و تحقیر سازمانیافته و هر روش خشونتآمیز دیگری نابود شود، چیزی که از آن بیرون میآید، فاشیسم است نه لیبرالیسم.
اینک اصلاحطلبی آنجا که میخواست با مردم صحبت کند، تخاطبی جز درباره تشدید آداب ظاهری تجدد (آنهم براساس آخرین تغییرات مورد ادعا در غرب) و تقویت شعارهای نظام لیبرال سرمایهداری (بازار آزاد، علمگرایی، نظام جهانی، علم اقتصاد و بعدا سبک زندگی غربی البته با اصطلاحات اتوکشیده) نداشت و این یعنی مخاطب این تخاطب، صرفا قشر مرفه ساکن در کلانشهرها بودند. قشری که قبلا در دانشگاهها، رسانههای خارج از کشور، مطبوعات و فضای مجازی با این ادبیات مأنوس شده بودند و زندگی خود را کمابیش با آن تفسیر میکردند و حالا وقت آن بود تا یک قدرت سیاسی، خود را متولی همین ادبیات نشان دهد. ادبیاتی که با فاصله زیاد از هر آلترناتیو دیگری، از پشتوانه بنگاههای رسانهای غرب –که حالا حرفهایتر و دقیقتر هم شده بودند- برخوردار بود. اصلاحطلبی آنجا که به فعل سیاسی میپرداخت، کاری جز همکاری با گرایش تکنوکراتیک حاکم و همکار با طرفهای غربی نداشت. اصلاحطلبان در واقع چیزی را به قدرت میفروختند که مهمترین مایملک آنها بود و آن اعتماد پایگاه هواداران بود.
هرکسی با بدنه اصلاحطلبان مرتبط بوده باشد، دیده است اصلاحطلبان به تبع ادبیات سیدمحمد خاتمی، گرایش عجیبی به سمت «اخلاق» دارند. اخلاقی که اصلاحطلبان مدعی آن هستند، همان اخلاقی است که باید باشد تا فقدان عقلانیت به چشم نیاید. از بدو ظهور در سال ۷۶ تا همین امروز، کمتر چیزی بهاندازه دعوت به اخلاق، دعوت به اخلاق گفتوگو، دعوت به رعایت ادب و احترام، دعوت به صداقت، دعوت به حسننیت و... در ادبیات اصلاحطلبی موج میزند. اخلاق اصلاحطلبان، اخلاقی است که چون متکی بر اصل خاصی نیست، بهراحتی به ضد خود مبدل و تبدیل به دورویی میشود. اخلاقگرایی اصلاحطلبان، همان رمانتیک بودن آنهاست و این آنجایی خود را لو میدهد که به شعارهای رقتبار مذاکرهکنندگان هستهای -همانهایی که گفته میشد متخصص هستند و حرفهای و سالها در غرب ماندهاند و میدانند و میفهمند- دقت میکنیم. شعارهایی که ضمانت رفتاری غرب را در عمل به تعهداتی که هیچگاه به آنها عمل نکرد، اخلاقی میفهمید. این اخلاقی بودن که یادآور منشئات سیاسی و تحلیلهای بعضا مضحک پدران ما در سیاست معاصر است، بهجای اتکا بر واقعیت، بر توهمی از تعهدات اخلاقی انسانها تاکید دارد. اخلاقی بودنِ رمانتیک و بیپایه و اساس اصلاحطلبی، همان حلوایی است که ملانصرالدین شعارش را داد و آنقدر تکرارش کرد تا خودش هم باورش شد. بههمینخاطر بود که بیاخلاقیهای احمدینژاد، بهراحتی او را بین پایگاه اجتماعی طرفدار اصلاحطلبان، منفور کرد و ایشان را مهیای برخوردی بسیار خشن و عصبی (که لابد غیراخلاقی نبود!) ساخت. همین اخلاقگرایی رمانتیک است که سبب میشود گمان کنیم سیاست جهان مدرن متکی بر اخلاقیات و تفاوتهای فردی یا نهایتا گروهی آدمهاست و متوجه نباشیم که سیاست بهطور کلی و سیاست مدرن بهطور خاص، تابع اخلاق نیست، بلکه متبوع اخلاق است. چنین نیست که حزب برنده انتخابات بتواند بهراحتی به حزب قبلی بتازد و تصمیمات او را ملغی سازد. احزابِ یک کشور توسعهیافته، همه، تابع یک کشور هستند و نمیتوانند براساس سلایق و علایق فردی و حتی گروهی درباره کشور تصمیم بگیرند. حتی ترامپ هم برخلاف آنچه به نظر میرسید، یک فرد نیست، یک جریان بزرگ سیاسی است. وقتی قدرت تابع اخلاق نیست، (کِی بوده است؟) برای به دست آوردن آن، چربزبانی و لفاظی و تظاهر به اخلاق و ادب و تجدد، جز مسخره کردن خود و ملت متبوع خود، معنایی ندارد. برای به دست آوردن قدرت باید جنگید و منابع قدرت واقعی را به دست آورد. سرچشمه منابع قدرت جز در داخل یک کشور نیست و دست بر قضا، همین فربه بودن منابع قدرت در ایران است که آن را مورد طمع قدرتهای بزرگ دنیا قرار میدهد. بعد از آن قدرت داخلی است که ضریبدهی رسانهای و ضریبدهی دیپلماتیک میتواند، مفیدفایده باشد. این مهم را از زمان قاجار تا امروز نفهمیدهایم.
سیاست جهان مدرن، هرچند ذاتا با اصل وجود اخلاق، منافات ندارد، اما در عمل هیچ نوع دخالتی را نمیپذیرد. این را هم ماکیاولی فریاد زد و هم هابز با ندای: «انسان، گرگ انسان است.» واقعیت سیاست جهان امروز ما همواره با اتکا بر مولفههای واقعی قدرت جلو میرفته است و جمهوری اسلامی، گروهی را متولی سرنوشتسازترین مذاکره سیاسی خود کرد که هیچ التفاتی به این واقعیت نداشتند. عجالتا حلقههای میانی و کاتالیزورهای ریز و درشتی را که بهطور غریزی ملتفت این امر بودند و منافع خود را پیشاپیش با همین مناسبات کلان اقتصادی و سیاسی تعریف میکردند، ندیده میگیریم. همه یاوهسراییهایی که ایرانیها در هشت سال گذشته از دولت شنیدهاند، از شدت خاماندیشی و سادهلوحی، شبیه قصههای مادربزرگ برای نوههاست. درست بههمینخاطر است که طبقاتی از عامه را فریب داده است. دولت با اتکا بر کارشناسان زبدهای که در گفتارسازی و نمایش و آرایش رسانهای دارد، کلمهبهکلمه، ماشین جنگ روانی خود را تجهیز میکند. پیادهنظام این ماشین، طرفدارهای اصلاحطلب هستند که دیگر هیچ رمقی از گذشته کمابیش افتخارآمیز خود ندارند.
اصلاحطلبی، امروز یک ژست توخالی شده است و سخنی نه برای امروز ما و نه برای فردای ما ندارد. اصلاحطلبی بزرگترین تصمیم تاریخی خود را در ائتلاف با تکنوکراتهای غربگرا به امید تصرف کامل شریانهای اقتصادی در حال تعامل با شرکای بیرونی انجام داد. تداوم ائتلاف اصلاحطلبی با غربگرایان افراطی (که در مدلول نهایی سخنی جز تسلیم بیقید و شرط مقابل غرب ندارند) خسارتآفرینیهای جبرانناپذیر دیگری را برای کشور به ارمغان خواهد آورد.
حمایتی که درصدر این نوشتار بیان شد، یعنی حمایت دسته قابلتوجهی از نخبگان، نه از دولت اول روحانی، که از دولت دوم او انجام شد. اگر عامه مردم فیمابین منازعات سیاسی، هنوز سردرگم موفقیت یا عدم موفقیت برجام بودند، نخبگان با اندکی مطالعه میتوانستند بفهمند چه کلاه تاریخی گشادی سر کشور رفته است. کلاهی که میتواند برای آیندگان، قاجار و پهلوی را روسفید کند. اما نه چنین مطالعهای کردند و نه –بسیاری از ما که از نزدیک با آنها حشر و نشر داشتهایم، میدانیم – علاقهای به این کار دارند.
در واقع انتخاب مجدد روحانی یک حاشیه مهمتر از متن داشت؛ حاشیهای مهم و بسیار درسآموز. نخبگان در دوره دوم دولت روحانی، کابوس احمدینژاد را دیدند. دستگاه کابوسسازی دولت، موفق شد این وحشت را ایجاد کند که اوضاع با آمدن دوباره همچون احمدینژادی، از این هم بدتر خواهد شد. این جمله تا همین امروز، همچنان اصلیترین مدعای دولت در مقابل مخالفان خود بوده است. اگر عوام و طرفدارها این سخن ابطالناپذیر را بپذیرند، ایرادی ندارد، ولی اگر نخبگان آن را بپذیرند و بسط دهند و خود مبدل به اعضای افتخاری و بیجیره و مواجب ستادهای انتخاباتی حول این محور شوند، باید پرونده دانش و دانشگاه چنان کشوری را مختومه اعلام کرد. دانشگاهیان و نخبگان ایرانی، بیسابقهترین حمایت را از دولت حسن روحانی در سال ۹۶ داشتند. این حمایت اگر از بیکفایتترین دولت تاریخ این کشور صورت نپذیرفته باشد، قطعا از یکی از بیکفایتترینهای آنها صورت پذیرفته است. دولتی که همه بدیهای احمدینژاد را بهتدریج در خود بازتولید کرد و با بدیهای مضاعف خود ترکیب کرد. همزمان با تصاحب دولت، مجلس و شهرداری تهران هم در دست همین جناح قرار گرفته بود. عملکرد هر سه، چنان واضح بود و بهویژه در مورد شهرداری فاصله کار با هر معیاری که سنجیده شود و در هر حوزهای که سنجیده شود، جایی برای سخنی باقی نمیگذارد، الا تکرار همان شعارهای مندرس دهه هفتاد اصلاحطلبان: نمیگذارند، یک عدهای، دستهای پشت پرده، تندروها و... . امثال این شعارهاست که کمربندی ایدئولوژیک برای نخبگان طرفدار اصلاحطلبان درست کرده است و ابزار بازتولید قدرت برای ایشان میشود. صرفنظر از اینکه ماوقع نشانگر آن است که نخبگان لزوما فهم سیاسی دقیقی از شرایط ندارند و مانند دیگر اقشار مردم، عمده فهم خود را وامدار رسانههای سیاسی هستند، این هم هست که نخبگان ایرانی بهدنبال آن بودند تا در نقطهای حساس، خلأ وجود خود را در دوران احمدینژاد جبران کنند. خلئی که هم عینی بود و هم ذهنی، هم در عرصه واقعی سیاست بود و هم در عرصه رسانهای. اما برای جبران این کار، به بدترین انتخاب ممکن دست زدند و از فاجعهبارترین دولت تاریخ این کشور حمایت کردند. دولتی که حاضر نبود هیچ مسئولیتی در قبال مردم قبول کند، مگر اینکه ابتدا روابط اقتصادی و سیاسی سرمایهداران ایرانی با طرف غربی تضمین شود. میتوان بهشوخی گفت این اولین دولت سرمایهداری در ایران است، از این بابت که هیچچیز کلانی جز منافع سرمایهداران، مطمحنظر آن قرار نمیگیرد. با شوخی دیگری باید گفت آخرین آن هم هست، چون هیچ ظرفیتی برای پذیرش غرب در کوتاهمدت هم باقی نگذاشته است. شرمساری از گذشته، نخبگان را فریب داد و رویکرد رمانتیک اصلاحطلبان، طبقاتی از عامه را. این دو، قوامبخش قدرت حاکمی شد که بدترین تصمیمات سیاسی ممکن را اتخاذ کرد. اگر سوءمدیریت دوره احمدینژاد باعث عقبافتادگی کشور برای چندین و چند سال شد، خسارت جبرانناپذیر برجام و بیبرنامگی و بیعملی در شرایط بحران، کشور را یک قرن به عقب انداخت. ما با دولتی مواجه بودیم که درواقع ائتلاف باندهای انحصارطلب اقتصادی بود. در بدترین شرایط اقتصادی کشور، بخش عمدهای از تصمیمگیریهای سیاسی (عمدتا با محوریت عباس آخوندی، قاضیزاده هاشمی و دیگران) درحال بیشینهسازی رادیکال ذینفعان باندهای اقتصادی در عرصه ملک و مسکن، دارو و درمان و حتی آموزشوپرورش بود. اگر نخبگان این چیزها را نمیدانند جای تعجبی هم ندارد، زیرا آنها تصمیمات اساسی سیاسی خود را براساس واقعیتها تنظیم نمیکنند، بلکه در برخوردی ایدئولوژیک و عاطفی، پیشاپیش تصمیمات خود را اتخاذ کردهاند.
روی سخن این مقاله بهوضوح با عامه مردم نیست و نمیتواند هم باشد. با فعالان سیاسی هم نیست، چراکه آنها هم وظیفهشان پیشاپیش مشخص شده است. رویکرد مقاله حاضر، گفتوگو با نخبگان است و صرفا ملتمسانه از آنها میخواهد جهت انجام یک گفتوگوی منصفانه، مواضع و گفتههای خود را در چهار سال پیش به یاد آورند و شبهاستدلال مضحک «اگر رقیب میآمد بدتر میشد» را هم فراموش کنند. واقعیت این است که نهاد دانش در کشور ما هنوز به جامعه ایرانی پیوند نخورده و این تنها بخشی از بحران تاریخی فراگیری است که ما آن را تجربه میکنیم. این که بحران کی تمام میشود و چرا آمده و... حتما مهم است، اما اکنون روی سخن ما با رسالت نخبگان، درست درحالحاضر است و درخواستی برای توجه به این مهم که کوچکترین تصمیمگیریهای کلان انسانها در تاریخ، گاهی مصدر رویدادهای بزرگی در آینده شده است.
جا دارد نخبگان کشور ما که طی سالیان اخیر تا حد اعضای دونپایه احزاب فروکاسته شدهاند و از هر فرصتی برای تقویت گفتمان لیبرالیسم استفاده کردهاند-بماند که بیشک بسیاری خودشان هم نمیدانند در این گفتمان قرار دارند- از خود بپرسند آیا احیانا جایی هم بوده است که از آسمان به زمین ببارد و رویکردی یا تحلیلی از دانشمندان و اندیشمندان ایرانی دستمایه عمل سیاستمداران قرار گیرد، نه برعکس؟ در نخبهگراترین دولت ایران، یعنی دولت خاتمی تمام اتفاقی که میافتاد این بود که نطق رئیسجمهور را یک چهره روشنفکر دینی مینوشت و یک روشنفکر چپگرای دیگر، مرکزی استیشاری را مدیریت میکرد. البته حسن رواج درس و بحث دانشگاهی و مطبوعاتی را قبلا ذکر کردیم اما پرسش این است که از نخبگان چه به سیاست رسید؟ اگر این شبح سنت منسوخ دبیری، به معنای نگارش نطق و نامه رجال سیاسی را حذف کنیم، چه رویدادی را در سیاست سالهای اخیر، نخبگان ایرانی رقم زدند؟
آیا بهجای داد سخن سردادن درباره نظم دنیای متجدد و اخلاقیات آن یا مقایسه دموکراسی غربی با سیاست ایرانی و... که بسیاری از آنها تکرار مکررات سابق است و برخی مبتنیبر خاطرات و مشاهدات و نه دانش و اندیشه، نخبگان نمیتوانستند سخنان جدیتری را طرح کنند؟ آیا مشابه این خاطرات را مردم عادی کوچه و بازار، همهروزه نقل نمیکنند؟ نخبگان چقدر به این فکر کردند که چرا هندوستان با فرهنگی شبیه ایران و بدون منابع ثروت ایران، به چنین اقتصاد قوی و دانش افتخارآمیزی و نیز عدالت نسبی توزیعی نائل آمده است و عربستان با این تسلیم کامل در برابر غرب، هنوز نه دانشی دارد و نه دموکراسی و رشدی؟
آیا جای آن نداشت طی این سالها، نخبگان به انبوه مسائل عمیق جامعه ایرانی فکر کنند؟ کدام تحقیقات مستمر و موثر و دارای نقشه راه اجرایی از سوی نخبگان برای حلوفصل کاهش سرمایههای اجتماعی و همبستگی اجتماعی انجام گرفته است؟ بحران جنسی، تزلزل خانواده و تحلیلرفتن روابط خانوادگی چه؟ بحرانهای دوره نوجوانی و جوانی و کاهش شدید سن فحشا و اعتیاد؟ اصلاح ناکارآمدی نظام آموزشوپرورش و ضعفهای نظام آموزش عالی (حداقل دانشگاه که تا حد قابلتوجهی تحتتاثیر اساتید دانشگاه بود)؟ انحطاط روزافزون دانشگاه و مبدل شدن آن به کارخانه تکثیر مقاله و دریافت پروژه در سالیان اخیر، بیربط به نخبگان است؟! چیستی آرمان جامعه ایرانی؟ چرایی بحران سلامت و درمان در ایران؟ این که چرا جامعه ایرانی چنین هجوگراست؟ چرا ضدگفتوگو است؟ چرا اینقدر به دروغ و تقلب علاقه دارد؟ چرا سر اندر پای او را شبکههای اجتماعی فراگرفتهاند و... .
آیا کسی از نخبگان به این فکر و درباره آن پژوهش کرد که انبوه افرادی که بهخاطر نوشیدن الکل در دوره کرونا فوت کردند و بستری شدند، دچار توهم متعصبانهای در بیاعتبار قلمداد کردن حاکمیت هستند و این افراط شدید، ارتباطی هم میتواند به سالها هجو و تمسخر حاکمیت داشته باشد؟ اهمیت پیشرفتها و اختراعات ایرانی را چه زمانی برای مردم گفتیم و چرا بسیاری فکر میکنند، هر پیشرفتی که حکومت میگوید حتما دروغ است؟ آیا نخبگان به نتایج این وابستگی شدید مردم (و احتمالا خودشان) به مراکز خبری بیگانه فکر کردهاند؟ آیا نخبگان تفاوت الگوهای توسعه را در نقاط مختلف جهان سنجیدهاند و واقعا دیدهاند هیچ راهی برای جامعه ایران جز تسلیم بیقید و شرط در برابر غرب نیست؟ به شرایط امکان و سپس تبعات چنین تسلیمی اندیشیدهاند و آن را با کشورهایی مانند ما مقایسه کردهاند؟ آیا جایی هست که نتیجه تغییرات قوانین خانواده در دوره خاتمی را بر خانوادهها سنجیده باشند؟ نتایج سند ۲۰۳۰ در بخش زنان و آموزش را سنجیدهایم که از آن دفاع میکنیم؟ اصلا یکبار آن را بهدقت خواندهایم و برحسب دلالتهایش آن را فهمیدهایم؟ اگر فانتومهای خریداریشده در دوره پهلوی نبودند، جنگ را در این دوره چطور پیش میبردیم و اگر توان افتخارآمیز موشکی امروز نباشد، در آینده چگونه امنیت خود را فیمابین قدرتهای رقیب تامین کنیم؟!
این هست که اگر اصلاحطلبی را دارای گرایشی رمانتیک و فاقد عقلانیت خطاب میکنیم، فقط نظر به نتایج این گرایش نداریم، نتایجی که اوج خود را در ماجرای برجام نشان داد، قراردادی که بیتردید از همه قراردادهای دویست سال اخیر ایران، بیمنطقتر و رذالتبارتر بود، بلکه ریشههای آن را هم در نگاه نخبگان پی میگیریم. ریشههایی که تا عصر مشروطه عقب میروند. بین شعار قانون سردادن روشنفکران عصر مشروطه و محمد خاتمی در زمان ما، چه نسبتی وجود دارد؟ درعینحال بین آن و ریشخند زدن به قانون در سال ۸۸ و فاجعهآفرینی در همان سال؟ چرا نمیتوانیم دریابیم که اصلاحطلبی ریشه در همین گرایش روشنفکری ایرانی دارد؟ گرایشی که تلاش داشت ظرفیتی از تظاهر به تدین را با ظواهر مدرنیته جمع کند. اصلاحطلبی از آنجا بیریشه نشد که از جریان چپ بهره میبرد (که دست بر قضا شاید این تنها نقطهقوت او بود) بلکه آنجا تمام شد که سعی کرد خود را با ادبیات نازل روشنفکری دینی بفهمد. ادبیاتی که بهشدت شاعرمآبانه، شورانگیز و عوامپسند بود و قابلیت ایجاد اعتراض سیاسی داشت. نمیتوان ژست چپ و دفاع از طبقات فرودست و فقیر و مبارزه با اشرافیت را که دست بر قضا بهشدت با فرهنگ ایرانی همخوانی دارد، با نخبهگرایی روشنفکری دینی و روشهای رادیکال و بیترمز سرمایهداری جمع کرد. این جمع نهتنها بیریشگی را نشان میدهد، بلکه بحرانزا و خطرناک است. در آنارشیسم، نجاتی وجود ندارد و کشوری که نه نخبگان جایگاه خود را بفهمند و نه عامه مردم، آینده روشنی نخواهد داشت. ژست نقد کردن و خود را مستقل از سیاست جلوه دادن، نخبگان را به دام شکلی از اپوزیسیون بودن و محتوای لیبرالیستی انداخته است. البته اگر کسی واقعا اپوزیسیون باشد و به تبعات آن وفادار، معنادار است، اما این دوگانگی همزمان در نظام بودن و همزمان علیه نظام بودن، تشتت و عقلگریزی را ایجاد میکند که بر اثر آن نه میتوان نقد رادیکال و جدی داشت و نه میتوان از ظرفیتهای داخل نظام برای اصلاح استفاده کرد. نتیجه غلتیدن به چنین دوگانگی بیاساسی، نادیده گرفتن انبوهی از امکانات و ظرفیتهاست. نتیجه آن صفر و یکی کردن امور و خلق انبوهی از دوگانههای کودکانه مندرآوری ماشین جنگ روانی است: نظامی یا غیرنظامی؟ مرد یا زن؟ منصوب به رهبری یا غیرمنصوب و... . همین دوگانهبازیهاست که اصلاحطلبی را در موضع جنگ سلبی قرار داده که فقط میگوید چنین نباش. اصلاحطلب خود را مبارزی میپندارد که باید نظم (کدام نظم؟!) موجود را به هم بریزد و ائتلاف خود را گسترده کند و در این راه هر قربانیای که لازم بود، بدهد. اما این راه، مقصدی ندارد. سیاستبازی امور بالفعل است و به نظم بالفعل نیاز دارد و این از آن قابل انفکاک نیست. درواقع مقصد بازی اصلاحطلبان را قبلا و در نهان، صاحبان باندهای بزرگ اقتصادی تعیین کردهاند و از این تعیین چیزی نصیب جامعه امروز ایران نمیشود جز جنگ داخلی و از بین رفتن امکانات مادی و غیرمادی هر توسعه محتملی و نخبگان، مشاهدهگر انفعالی و بیجیره و مواجب این انحطاط خواهند شد.
بهخاطر این نادیدهگرفتنهاست که نخبگان نمیتوانند پاسخ درستی بدهند که میلیونها ایرانی هر سال برای چه به اربعین میرفتند؟ اینها که بودند و کجا زندگی میکردند که ما در فضای مجازی نمیدیدیمشان؟ دهها میلیون ایرانی، عراقی، کشمیری پاکستانی، افغانستانی و... که به تشییع جنازه سردار سلیمانی آمدند، کجای تحلیل نخبگان هستند؟ چطور است که اردشیر زاهدی درک میکند باید خود را مصروف سردار سلیمانی کند ولی بسیاری از نخبگان خاموش ماندند؟ آیا نخبگان ما هم مانند سینماگران روشنفکر که افتخار میکنند برای ایرانی فیلم نمیسازند، برای ایرانی نظریه نمیدهند؟! چگونه کشوری همزمان خودروی ملی او میشود پراید و موشک قارهپیمای نقطهزن درست میکند؟ چطور بود که این کشور موفق شد جنگ 72ملت علیه خود را مدیریت کند و اکنون موفق به مدیریت بازار دلالهای مسکن و ارز نمیشود؟ آیا وقت آن نشده است که نخبگان، ایران واقعیت را مطمحنظر بلند خود قرار دهند و از آن بپرسند و تلاش کنند محدودیتها و امکانات این ایران واقعی را آشکار سازند؟
امیدوارم خوانندگان این سطور، حمل بر این نکنند که نگارنده خود را در مقام معلمی نخبگان قرار داده است و قصد زباندرازی در مقابل ایشان را دارد. شیرینترین لحظات زندگی نگارنده، آناتی بوده است که درسی را از استادی میآموخته و ازاینرو، تمام دار و ندار خود را مدیون دانشمندان و اندیشمندان همین سرزمین است و بهشدت به آن مفتخر. اما درست و بهخاطر حق همین تعلیم و تعلم است که به خود اجازه میدهد از جامعه نخبگان، پیر و جوان، زن و مرد، گمنام و معروف بپرسد که برای چه و بر چه اساسی تابع سیاست هستید و نه متبوع آن؟ در این تابعیت چقدر به مقدورات جامعهای توجه دارید که قرنهای متمادی محور آسیای غربی بوده است؟ -و این باعث شده است این جامعه نتواند خود را جز در مقام یک رهبر مستقل در منطقه بپندارد. این اعتماد بیقید و شرط به نظام سرمایهداری، که مشابه آن حتی در خود آمریکا هم سابقه ندارد، با آن تاریخ بینیاز از توضیح این نظام، از کجا آمده است؟ چرا توضیحی درباره پیشرفتهای عجیب جامعه ایران و توان آن برای مدیریت کردن بحرانها نداریم؟ چرا هیچ توضیحی درباره ارتباط نظام سرمایهداری افسارگسیخته با بحران در پزشکی و آموزش و مسکن و مسکوک خود نداریم؟ و بیشمار چرای دیگر.
بین متبوعیت جامعه نخبگان، متبوعیتی که میتواند شکسته شود و رمانتیک بودن اصلاحطلبی، امری که زمان میطلبد تا تغییر کند، ارتباط وجود دارد. قدم اول برعهده نخبه است و نه سیاستمدار. سیاستمدار چنان درگیر مناسبات قدرت است که نمیتواند به چیزی جز روابط منتج به نتیجه سریع و عینی فکر کند. نخبگان باید با جامعه واقعی ایران آشتی کنند و از سیاست بخواهند که دانش را در بطن تصمیمگیری و تصمیمسازی قرار دهد. طبعا این مهم، چندان در دسترس نخواهد بود و موانع زیادی دارد، اما حتی اگر هیچگاه این موانع برطرف نشود و نخبگان توفیقی در اصلاح واقعی سیاست واقعی ایران نیابند، حداقل این هست که در فردای تاریخ، روسفید خواهند بود که تلاش روشن و مقصود دقیقی داشتند و جادهصافکن سیاست حاکم نبودند. شرمساری امروز نخبگان از عملکرد خود در دوره احمدینژاد، میتواند منجر به شرمساری عمیقتر و غیرقابل جبرانی منتج شود، اگر به درک درستی از شرایط دست پیدا نکنند. فقط تصور کنید که ترامپ یکبار دیگر در انتخابات پیروز میشد و در معامله دیگری با نتانیاهو یا اعراب، تصمیم قاطعی برای جنگ میگرفت. تضعیف شدن ایران در این چند سال آنقدر روشن و واضح است که بسیاری از شخصیتهای شناختهشده و جاافتاده اپوزیسیون به ترامپیسم رایج در فضای مجازی ایرانی اعتراض کردند. درواقع ایشان دریافتند که این روند ضعیف کردن ایران و بر طبل خشونت کوبیدن، به تعبیر صریح یکی از خود همین چهرههای اپوزیسیون داخل، «خر داغ کردن است، از کباب خبری نیست.» همچنان که مردم نجاتیافته از دیکتاتوری صدام، در دورهای که نتوانستند نظام سیاسی قوی و اصولداری تاسیس کنند، سه هزار دانشمند خود را در ترورهای سازمانیافته غرب و هزاران هزار شخصیت مذهبی و مردم عادی را در ترورهای دقیق گروههای مخالف، از دست دادند. نخبگان لازم است بفهمند، راه اصلاح کشور، در گروه موسوم به اصلاحطلب نیست. اصلاحطلبی دیگر وجود خارجی ندارد. این گروه، میراثدار ثروتی است که از ابتدا هم واقعیت نداشت و اکنون هم از آن چیزی جز پادویی سرمایهداری از نوع رانتی و جهانسومی آن، باقی نمانده است. کشور دستخوش تغییرات امیدوارکنندهای هم هست و این تغییرات را میتوان بهصراحت نشان داد. نیروهای جوان زیادی در همه عرصهها ظهور کردهاند و به پیشرفت کشور کمک میکنند. نیروهایی که اگر در سیاست درستی قرار گیرند چهبسا بتوانند با سرعت بالاتری مشکلات را حلوفصل کنند. نگارنده متوجه است که بسیاری از شخصیتهای اصولگرا یا منتسب به اصولگرایی، وصلههایی نیستند که بهراحتی به جامعه نخبگان بچسبند. چهرههای ظاهرا قرونوسطایی بسیاری از آنها، ناتوانی آنها در نطقهای زیبا و موثر، عدم استفاده از مشاوران قوی، سابقه وجود اشتباهات فراوان نزد بسیاری از آنها، عقبماندگی برخی از ایشان از تحولات جهان و... برخی از سیاهه مشکلاتی است که از دید نخبگان بر آنها وارد است و عجیب هم نیست. اما برخی از همین چهرهها، راه باز کردند تا بسیاری از نخبگان علوم فنی و پزشکی، تحولات علمی بزرگی را در کشور ایجاد کنند، همین چهرههای دوستنداشتنی، بزرگترین مشکلات امنیتی جامعه را حلوفصل کردند و در بسیاری از بحرانها، ازجمله در بحران کرونا، پیشتاز بودند. اگر این همه اتفاقات عینی در عرصه علم و دانش کشور، همه وهم و خیال هم باشد، حداقل این است که بهشدت وهم برجامی جناح حاکم نیست و به آن اندازه خسارت ایجاد نکرد.
اگر همه آنچه گفته شد، برای کسی تلنگری ایجاد نکرد، حداقل دعوتی که میتوان داشت، دعوت به سخن راندن در موضعی است که واقعا بر ابعاد و جوانب آن وقوف هست و دعوت به سکوت در مواضعی که جز حدس و گمان نمیتوان برای آن چیزی یافت. گیرم که نخبگان نتوانند برای امروز و فردای ما طرحی داشته باشند و نتوانند مسئولیت سیاسی برای گذار از شرایط را فراهم کنند، اما حداقل کاری که در چنین بحرانی میتوان انجام داد، این است که اگر نمیتوانیم سخنی سنجیده و پخته بر زبان بیاوریم، حداقل سخنی بر زبان نیاوریم.