شعر: قصههای «راستگو» به سر رسید
قصه های راستگو به سر رسید عمر راستگوی قصه ها تمام شد..
افشین علا:
"قصه های راستگو به سر رسید عمر راستگوی قصه ها تمام شد.." تا به گوشم این خبر رسید، بغض کهنه ام شکست مثل بچه ها شدم کودکان سال های شصت...
رفتم از بزرگسالی ام به کودکی دیدم از صمیم جان در اتاق کوچکی پای حرف های او نشسته ام پشت قاب شیشه ای پای قصه های راستگو نشسته ام او که بر تنش جامه ی رسول پاک بود پست و منصبی نداشت هم نشین کودکان خاک بود با گچ سفید و تخته ی سیاه بچه های نسل انقلاب را سوی روشنی روانه کرده بود انس با کتاب را بازی قشنگ کودکانه کرده بود بچه های روستا و شهر و پایتخت را پای تخته می نشاند آیه های سخت را مثل جرعه های آب در گلوی کودکان تشنه می نشاند
در کلاس او هرکسی برای شیطنت اجازه داشت راستگو در جواب بچه ها به جای اخم حرف های تازه داشت روی تخته ی سیاه دست خط او که موج می گرفت در میان خانه ها شور کودکانه اوج می گرفت با گچی که جان نداشت نقش های زنده می کشید هیچ کس در آن کلاس درس ترس امتحان نداست چون که او به جای ترس طرح خنده می کشید جای میله ی قفس، پرنده می کشید
بچه ها به محض دیدنش یا شنیدن صدای او بارها ز خنده روده بر شدند چشم هایشان ولی با شنیدن حقایقی که پشت خنده بود بارها ز اشک شوق پر شدند...
خوش به حال راستگو در تمام عمر خود همان که خواست بود کار خویش را رها نکرد جز به آیه ها و بچه ها اعتنا نکرد حرف های او اگرچه قصه بود راست بود