«کعبه بوی بهشت میدهد»؛ روایتی از شهید اهل سنت کاروان منا
جزو معدود زنان کاروان ایران بود که در این فاجعه به فیض شهادت نایل آمد. او از کاروان اهل سنت ایران در حج سال ۹۴ بود. مرجان نازقلیچی، فرماندار بندر ترکمن بود که برای فریضه حج به عربستان رفت و دیگر بازنگشت.
سال 1397 انتشارات روایت فتح کتاب «کعبه بوی بهشت میدهد» نوشته اعظم سادات حسینی را بر اساس زندگی مرجان نازقلیچی منتشر کرد. کتاب بر اساس پنج روایت ترتیب یافته است. روایت اول و دوم را منیژه و ملیحه، خواهرهای مرجان بیان میکنند که عموماً از زندگی شخصی و دوران کودکیشان به بیان خاطرات پرداختهاند تا زمان شهادت وی.
روایت سوم را شهرام، همسر مرجان نازقلیچی بیان میکند؛ بخشی معرفی همسرش است و بخشی هم درباره زندگی مشترک با وی تا زمان شهادت و نحوه مواجهه فرزندانشان با این مساله. این روایت به مسائل مربوط به بعد از شهادت خانم فرماندار میپردازد. روایت چهارم را سید صادق، همکار خانم نازقلیچی در فرمانداری بندر ترکمن بیان میکند و عموماً درباره مسائل کاری و سلوک وی است. آخرین روایت کتاب هم بر عهده شراره، دوست این بانوی شهید است.
اصالتاً اهل گمیشتپه بودند؛ منطقهای که به ترکمنستان نزدیک است. بعدها اجدادشان از آن منطقه به بندر ترکمن کوچ میکنند و مرجان نازقلیچی هم در بندر ترکمن متولد شده است. پدرشان الیاس نازقلیچی، رییس اداره منابع طبیعی بندر گز بوده که آدم سخنور و اهل فضلی بود. منیژه، خواهر مرجان درباره کودکی وی میگوید: «مرجان آنوقتها دختر پرجنبوجوشی بود. از آن بچههایی بود که اصلاً روی زمین صاف راه نمیرفت. همیشه روی لبه دیوارها میدوید. روحیه شجاعت از همان کودکی و نوجوانی در وجود مرجان بود».
دوران کودکی مرجان و خواهرهایش در همان بندر ترکمن به صورت معمولی میگذرد؛ زندگیای که شاید خیلی سخت نبود اما خیلی هم روی رفاه را به خود ندیده است و بعد از مرگ پدر بدتر هم شد. «تفریح چندانی نداشتیم. نه مسافرت میرفتیم و نه حتی پارک و سینما» از میان سخنان خواهران خانم نازقلیچی میشود برداشت کرد که مرجان در آن زندگی سخت کوشیده بود با پشتکار و تحصیل، وضعیت خود و خانوادهاش را بهبود ببخشد و این مساله بعد از اتمام تحصیلات و فعالیت کاری وی مشهود است که تلاش میکند تا خود و خانواده را بهلحاظ معیشتی ارتقا دهد، هر چند در چند دوره در آزمونهای استخدامی رد شد اما در نهایت با تلاش و کوشش به سمت بخشداری رسید.
«بخشدارشدنش برایمان تعجبآور بود، چه برسد به فرماندارشدنش. دوست و آشنا میآمدند برای تبریک و مادرم با اطمینان خاطر میگفت انشاءالله دخترم فرماندار هم میشه». خانم نازقلیچی که فرماندار شد، سعی کرد ضمن حفظ روحیه مردمی کارها را بر اساس روال قانونی پیش ببرد. «هیچوقت از مسوولیتهایش به نفع خانواده استفاده نکرد.
کوچه مادرم هنوز آسفالت نیست. خواهرزادههایم که بیکار بودند، خواهرم به مرجان گفت: تو فرماندار شدی برای خواهرزادههایت یک کاری نمیتوانی پیدا کنی؟ و مرجان میگفت: جوونای زیادی بیکارن، من نمیتونم پارتیبازی کنم». در سایر روایتهای این کتاب، موارد مشابهی از زندگی ساده خانم نازقلیچی به چشم میخورد که نشان میدهد وی در کارهایش به حفظ قانون توجهی ویژه داشته است.
اما مسأله مهم این کتاب همان حضور خانم فرماندار در مکه و آن فاجعه است. خانم نازقلیچی چند بار پیش از این هم بهعنوان معینه به حج رفته بود. اینبار که قصد کرد برود، خواهرش مانع شد. «هر دفعه مکه میرفت، توی دلم یکجوری میشد، انگار میخواهد برود و برنگردد اما اینبار نمیدانم چرا نسبت به دفعههای قبل خیالم راحتتر بود.
با این حال، اینبار هم خیلی بهش اصرار کردم و گفتم: «نرو مرجان. قبلاً دو بار رفتی، دیگه نرو. تو الان فرماندار شدی و موقعیت شغلیت ممکنه با مرخصی طولانی به خطر بیفته. اگر یه اتفاقی توی شهر بیفته چی؟» اما او گوشش به حرف کسی بدهکار نبود. در جوابم گفت: «نه، مکه برای من از فرمانداری مهمتره. وقتی میتونم برم مکه، نمیتونم ازش بگذرم.»
پشتبندش هم گفت: «تو مکه نرفتی و نمیدونی من چی میگم... ایندفعه میخوام همه اعمال رو تمام و کمال انجام بدم. میخوام برم کوه احد. دیگه وقت خودم رو نمیخوام برای خرید تلف کنم. میخوام وقتم رو فقط برای اعمال بذارم». همین کار را هم کرده بود و اینبار فقط برای ما خواهرها هر کدام انگشتر نقره فیروزه و برای خواهرشوهرش، آیتکین که عروسیاش بود، گردنبند طلایی به عنوان کادو گرفته بود. اینها داخل ساکش بود که همسفرهایش برایمان آوردند.» جالب اینجاست که این سفر گویا به وی الهام شده بود که به ایران برنمیگردد و خودش هم در انتظار شهادت بوده است. «وقتی ماجرای افتادن جرثقیل را متوجه میشود به هماتاقیاش میگوید کاش ما اونجا بودیم و شهید میشدیم».
مرجان نازقلیچی معینه کاروان بوده و تا آخرین لحظه به دنبال کمک به سایر هموطنان مصدوم در حادثه منا بود. طبق مشاهدات تا جایی که توانسته به دیگران کمک کرده و آخرینبار در حال کمک به یک ویلچری دیده شده اما در نهایت خودش زیر پا مانده و به بیمارستان منتقل شده و دیگر خبری از پیکرش نشده و گویا در همان مکه دفن شده است بدون اینکه مراحل شناسایی وی تکمیل شده باشد.
این احساس در همه افرادی که به شهادت میرسند، هست و به اطرافیانش هم منتقل میشود که گویا اتفاقی در شرف حادثه است. علامتها و نشانههایی هم هست اما گویا کسی باور نمیکرد. خانم نازقلیچی هم در فاجعه منا یک رؤیایی صادقه دیده است. آنطور که همسرش نقل میکند دو روز قبل از حادثه اینطور میگوید: «گفت خواب دیدم که سیل اومد و همه ما حاجیا را با خودش برد و گفتم صدقه بده. اونجا جاییه که صدقه قبول میشه. خودت صدقه بدی بهتره. اصلاً باورم نمیشد که خواب مرجان تعبیر شود».
مرجان نازقلیچی، اولین فرماندار اهل سنت در استان گلستان بود اما سلوک شخصی وی طوری بود که بعد از شهادتش همگان به شهادت وی غبطه خوردند. تلاش وی برای پیگیری امور شهرش در بیان همکارانش کاملاً مشهود است؛ امری که باعث شد مرجان نازقلیچی بهعنوان شهید سال از طرف بسیج انتخاب شود.
روزنامه صبح نو