فجر چهل و یکم/ «چرا گریه نمیکنی؟»؛ فیلمی در ستایش سوگواری
در ادامه اکران فیلمهای جشنواره فجر شاهد یک فیلم «فلسفی» بودیم. فیلمی که البته با رگههای طنز به میدان آمد تا موضوع ملالانگیزش را لذتبخشتر کند و مخاطب را تا پایان روی صندلی سینما بنشاند.
نسیم آنلاین؛ محسن خسروی: علیرضا معتمدی این بار با فیلم بلند دومش به جشنواره فجر آمده است. البته نه با پای خودش! در روزهای اخیر جدال مجازی میان کارگردان و بازیگران در یک طرف و تهیهکننده فیلم در طرف دیگر معرکه به پا کرده بود. حالا با تصمیم تهیهکننده فیلم یعنی «سیدرضا محقق»، «چرا گریه نمیکنی» بر پرده جشنواره فجر است. یکی از فیلمهای پربازیگر جشنواره و البته با حال و هوای فیلم پیشین معتمدی یعنی «رضا». علیرضا معتمدی نشان داده است در فیلمهایش به دنبال بیان حرفهای مهم است. حرفهای مهمی که لابهلای شوخیها، موقعیتهای کمدی و روند عادی زندگی روزمره میتوان یافت. «چرا گریه نمیکنی» داستان مردی است که پس از مرگ برادرش دچار بحران روحی شده تا جایی که دیگر حتی قادر به گریه کردن هم نیست. در این میان اطرافیانش تلاش میکنند تا به او کمک کنند بحران روبرویش را حل کند.
آنچه از این فیلم برداشت میشود این است که منظور از «گریه کردن» تنها اشک ریختن نیست. بلکه معنای آن پذیرش تلخیهایی است در زندگی با آن مواجه میشویم. گریه کردن یعنی «پذیرش». یعنی رنج جهان را به جان خریدن. یعنی با وجود روبرو شدن با مرارتهای زندگی آنها را بپذیریم و بهجای ناامیدی و بیحسی، به «سوگواریمان» ادامه دهیم.
فیلم از دو بخش تشکیل شده. در بخش اول با شخصیت اول فیلم با بازی کارگردانش یعنی «علی» آشنا میشویم. زندگیاش را مرور میکنیم و اطرافیانش را میشناسیم؛ وخامت حال روحیاش را درک میکنیم و گرههای زندگیاش به ما نشان داده میشوند. در بخش دوم اما راهحلهای پیشروی او، برای غلبه بر این بحرانها به تصویر کشیده میشوند. «علی» در حال صحبت با دیگری که احتمالا مشاور روانشناسش است نشان داده میشود و کمکم اوضاعش را شرح میدهد. به گونهای که مخاطب احساس میکند جای مشاور نشسته تا برای بحران روحیاش راهی پیدا کند. یا خود را جای او بگذارد و با او همدلی کند. او برای ادامه زندگیاش سه روش به مشاور خود پیشنهاد میکند. خودکشی، دیوانگی و اعتیاد. خودکشی پاک کردن صورت مسئله، دیوانگی بیخیالی و لاقیدی، و اعتیاد مستی و بیحسی است. سه روشی که در نهایت هیچکدام به کارش نمیآیند و باوجود امتحان کردن همه آنها هیچیک را برنمیگزیند. سه راهحلی که بشر پیش از این آنها را امتحان کرده است. آنجا که «رواقیون» در یونان باستان دربرابر رنج زندگی «بیقیدی» و «بیخیالی» را انتخاب کردند و آنجا که خیام نیشابوری «مستی» را برمیگزیند و خود را بندهی لحظهای میداند که ساقی گوید: «یک جام دگر بگیر و من نتوانم»[1]. «علی» قصهی ما را هیچیک از این راهها راضی نمیکند.
داستان «علی» از نوع پرسشهای فلسفیای است که همه ممکن است با آن مواجه شویم. علی با جهان قهر است. تصمیم به خودکشی گرفته. زندگی برایش اهمیت ندارد. گاهی پیاده سر به بیابان میگذارد. بیخیال است و دوست دارد بیشتر اوقات تنها باشد. برخلاف «علی»، نامزدش به زندگی علاقهی بیشتری دارد. با دوستانش وقت میگذراند. ورزش میکند. از تماشای باریدن باران لذت میبرد اما واکنش علی به باران گویای همه چیز است: «الان قطع میشه». برای علی تولد میگیرد و وقتی پیش از خاموش کردن شمعها از او میپرسد چه آرزویی کرده جواب میگیرد که: «آرزویی ندارم». سراسر فیلم تقابل فکر شخصیت اول با فکر اطرافیانش است. تقابل سکون و جنب و جوش. تقابل مرگ و زندگی.
«چرا گریه نمیکنی» یک فیلم فلسفی است که رگههای کمدی آن باعث شده باوجود محتوای فلسفیاش خستهکننده نباشد. مایه کمدی فیلم شاید بیش از عناصر دیگر آن را جذاب کرده است. طنزی که نه به لودگی کشیده میشود و نه خاص ادراک و فهم قشر خاصی است. طنز «علیرضا معتمدی» خاص خودش است. طنزی که آهسته و پیوسته است و اگر خبری از انفجار خنده در سالن سینما نیست در عوض از جایی از فیلم به بعد صدای همین خندههای آرام در سالن قطع نمیشود و تا پایان فیلم ادامه دارد. در داستان فیلم، همکار «علی» که حال روحی خرابش را میبیند او را به شکار میبرد. میگوید میخواهم تو را با حقیقت زندگی آشنا کنم. در جای دیگر او را درون قبر میبرد تا به قول خودش «ترسش از مرگ بریزد». اما در نقطه اوج فیلم، عمهی علی برای اینکه او را به گریه بیندازد او را به مجلس عزاداری و سینهزنی میبرد تا سوگواری را بیاموزد. گرچه او به گریه نمیافتد اما حرفی که مخاطب باید دریافت کند گفته میشود: «گریه کنید!». سراسر فیلم توصیه به سوگواری است. هرچیزی راه و رسمی دارد و راه و رسم اندوه و رنج زندگی تحمل، یا همان «گریه کردن» و سوگواری است.
جدال «اسپینوزا» و «شوپنهاور»
بینندهی آشنا با فلسفه، میتواند نمایندگان دو جریان متقابل فلسفی در این اثر را بشناسد. اینکه دو جریان متضاد فیلم پیش از این در جهان فلسفه با هم تقابل داشتهاند نشاندهنده اهمیت حرفی است که این اثر به ما میگوید. این یعنی پیش از ما نیز بشر به این موضوع فکر کرده و به آن پرداخته است و این خود اهمیت موضوع را میرساند.
در فلسفه «اسپینوزا»، «رنج» و بهطور کلی «شر» امری است که فراتر از درک انسانی است. به عبارت دیگر آنچه از آن با عنوان «رنج» یا «شر» یاد میکنیم چیزی است که درک و فهم ما آن را به این عنوان میخواند. ما به اتفاقات اطرافمان نام «رنج» یا «شر» مینهیم زیرا به نوعی باعث آزار و یا اندوه ما هستند. وگرنه به خودی خود چیزی به اسم رنج یا شر وجود ندارد. ما اتفاقات جهان را تنها با منافع خود میسنجیم. اینچنین است که از رنجهای وارد آمده به خود دچار شکست میشویم و زیر بار آن کمر خم میکنیم. اما در سیر کلی جهان چیزی به نام «شر» و «رنج» وجود ندارد و آنچه که اتفاق میافتد در یک جریان کلی لازم است و سیر کلی کیهان به سمت درستی حرکت میکند. نماینده این فلسفه در «چرا گریه نمیکنی» اطرافیان «علی» هستند. کسانی که دائم به او توصیه میکنند رنج جهان را بپذیرد و عارض شدن چنین اندوهی را جزئی از زندگی و روند طبیعی آن میدانند. آنها به راحتی گریه میکنند بی آنکه شکایت داشته باشند. رنج میبرند بی آنکه رنجور شوند.
اما در مقابل، فلسفه «شوپنهاور» ایستاده است. فلسفهای که اساسا بر پایه بدبینی است. تا آنجا که پدیدهای به زیبایی «عشق» را نوعی «فریب» میداند. شوپنهاور میگوید عشق و تولید مثل حقهی طبیعت برای بقای نوع است. گرچه عشق باعث بقای نوع انسان است اما برای فردفرد انسانها عامل رنج بیشتر است. یعنی دقیقا همانجا که «علی» به نامزدش میگوید نمیخواهد بچهدار شود تا فرد دیگری را به این جهان پر از رنج و اندوه بکشاند. شوپنهاور معتقد است با ارضای هر میل انسانی، میل دیگری جایگزین آن خواهد شد و این روند تا بینهایت ادامه دارد. همه جهان «اراده» و خواست و میل است؛ بنابراین همهی جهان رنج است. غلبه قطعی بر این رنج زمانی است که نسل انسان برداشته شود! چیزی که در پندار و کردار «علی» به وضوح دیده میشود.
اما قسمت پایانی فیلم جایی است که شخصیت محوری فیلم ناگهان تحول مییابد. شاید این تحول ناگهانی کمی از نظر مخاطب عجیب به نظر برسد. مجموعه کارهایی که اطرافیانش برای بهتر شدن حالش انجام دادند کمکم باعث شد نگاه او به زندگی تغییر کند و از ورطه «شوپنهاور» به عرصه «اسپینوزا» وارد شود. اما این تغییر دفعی میتوانست در فیلم به تدریج اتفاق بیفتد و مخاطب را با یک پرش فکری مواجه نکند. همچنین به تصویر کشیدن جریان این تغییر میتوانست به مخاطب کمک کند تا درک دقیقتری از تغییرات روحی روانی «علی» بیابد و همچنین احساسات خود در موقعیتهای مشابه را بهتر تجزیه و تحلیل کند. به نظر میآید در سیر کلی فیلم این موضوع مورد غفلت قرار گرفته است.
اما پایان فیلم جایی است که علی بالاخره به گریه میافتد. جایی که در مسابقه فوتبال برای تصمیم داور اشک میریزد. درنظر گرفتن یک «بازی» برای اشک ریختن او بیدلیل نبوده. انگار جهان و زندگی ما با همین بازی فوتبال مقایسه میشود. جایی که باوجود «بازی» بودنش، ارزش گریه کردن را دارد. با وجود جدی نبودنش نباید کسی را برای گریهکردن یا همان سوگواری در آن سرزنش کرد. رنج کشیدن راهورسم خود را دارد و اشکالی ندارد اگر یک مرد برای اندوهش زیر گریه بزند. حتی اگر اندوهش در حد پذیرفته نشدن گلی که در بازی فوتبال به ثمر رسانده باشد. این موضوع حتی در سیره معصومین (ع) هم مشاهده شده است. آنجا که اطرافیان پیامبر(ص) ایشان را برای گریه کردن بر مرگ فرزندش «ابراهیم» سرزنش کردند.
محتوای فیلم اگرچه موضوع ابتلای تمام اقشار جامعه است اما این روایت به طبقات بالای جامعه محدود شده. طبقات متوسط و فرودست جامعه در این داستان جایی ندارند و این معضل فلسفی در میان آنها بازتاب داده نشده است. گرچه فیلم با زبان دیگری خواسته نشان دهد بحرانهای روحی اینچنینی ربطی به موقعیت اجتماعی و اقتصادی ندارند اما با توجه به دامنه گسترش بحرانهای روحیروانی، دیگر طبقات اجتماعی که اکثریت اعضای جامعه را تشکیل میدهند احتمالا نوع مواجهه دیگری با این معضل خواهند داشت. از طرف دیگر فلسفه ارائه شده در فیلم هرگز پاسخگوی سوالات مخاطب درگیر با موضوع نیست. اینکه باید برای غمهایمان سوگواری کنیم تنها بخش کوچکی از پاسخ به سوال «چرایی غم و اندوه» است. در حقیقت جز در پارهای کوتاه از فرازهای فیلم (مثلا آنجا که عمهی علی میگوید خدا همه چیز را سر جای خودش گذاشته است تا به هدفی که قطعا به نفع ماست برسد) به سوال اصلی مخاطب یعنی «چرایی این همه اندوه و مرارت» پاسخی داده نمیشود و تنها به چگونگی تحمل آن یعنی «گریه کردن» و «سوگواری» پرداخته شده است.
«علیرضا معتمدی» آنطور که پیش از این در فیلم «رضا» نشان داده بود به دنبال بیان حرفهای جدی است. اما نقطه قوت او بیان این حرفها به شکلی است که مخاطب عام از آن رویگردان نشود. «چرا گریه نمیکنی» یک فیلم فلسفی است که مایه کمدی آن باعث شده باوجود محتوای فلسفیاش خستهکننده نباشد و مخاطب را با رگههای طنز خود تا پایان روی صندلی سینما نگه دارد و در عین حال باعث ملال او نشود. انگار معتمدی از نقدها به روند کند و ملالانگیز فیلم پیشین خود استفاده کرده و در اثر جدیدش سعی کردهاست آن را رفع کند؛ و برای یک فیلمساز چه اتفاقی بهتر از این! این دقیقا همان خاصیت مهم هنر است که مخاطب را با موضوعات خشک و ملالانگیز پیوند میدهد. خاصیتی که کارگردان اثر به خوبی از آن استفاده کرده است.
[1] . من بی میِ ناب، زیستن نتوانم/ بیباده کشید بار تن نتوانم
من بندهی آن دمم که ساقی گوید/یک جام دگر بگیر و من نتوانم (خیام)